۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
احوال من را داری؟
مشغول مطالعه هستم....سخت...زندگی را...حیرت را زندگی میکنم هر روز...مدتی ست برایم نمینویسی برایت نمینویسم. گمان میکنم؛ وقتی من رفتم؛ تو هم از من رفتی...همانطور که خودم از خودم رفتم...تصور میکنم با خودت میگویی که هردستاوردی بهایی دارد...تصدیق؟ میکنم...از مشاهدات من از روزگار غربت اضمحلال انتخاب اجتماعی است. خودم این ترکیب را ساخته ام تا بتو بگویم آن انزوای خودخواسته و آن نگاه وسواسی در انتخاب انسانها در حجم شگفت انگیز تنهایی پرهیاهو به پایان میرسد...ریم عزیز...تنهایی هجرت از نوع مرگ اختیار است...چند زبان زنده ی دنیا را صحبت کنی اما در زندگی ـ گاهت جای روی پله نشستن و گپ زدن؛ کافه های چند ساعته و ریز خندیدن در ماشین مثل یک پای قطع شده میخارد...ایکاش به تو تصویری نداده باشم از یک زن تنها....هنوز شهوت زبان آموختن من را به انسانها دوخته است. کِی میتوانستی من را ببینی با پیرزن و پیرمرد دیوار به دیوار بالکن تکیه زده به حفاظ تراس؛ گپ اسپانیایی بزنم از گوجه فرنگی هایی که در خورش رنگ نمیدهند و طعم کاغذ میدهند؟....اما دیگر میخواهم از زبانهای سوم و چهارم و پنجم لُخت شوم و همزبان و هم ادبیات و هم سنت هایی که اینجا ندارم را ببلعم شاید هم دلم میخواهد بجای یک پای قطع شده آنها را بخودم پیوند بزنم....شاید هم دلم میخواهد اگر بنا باشد به صدمن یه غاز فارسی بافتن با نا اهلش؛ زبانم را بفروشم و یا  صدقه بلا گردان کنم به دو زن نا همزبان اما همزبان: یکی باریک و مجعد با چشم زیتونی و یکی پر از شور با چشمان آبی...هجرت تو را به ابتذال انسانها گرفتار میکند...ناخواسته و هجرت زده از دست میدهی چشمها را بو ها را...ریم عزیز اگر برایت نمی نویسم این است که مشغول پرداخت بهای متاعی  هستم در مزایده ای که اشیا را بالاتر از قیمت؛ ارزش گذاری کرده اند... اما نگران نیستم؛ تو هم نباش...تاریخ من ثبت کرده در یک نقطه ی متوقف شده ی زمانی به خودم بازمیگردم و میخندم...من همیشه میخندم...

هیچ نظری موجود نیست: