(این یادداشت باز نشر شده؛ چون نویسنده ی خنگ زد و پاکش کرد به اشتباه) ....
فردا تو باز می میری برای بار هشتم می ایستم رو به خیابون ولیعصر سرتوانیر...پشت به مردم تو حیاط بیمارستان دی. هر ماشین نعش کشی که میاد میگم دیگه اومدن ببرن تو رو. برای بار هشتم می میری و هنوز عوام رو میشنوم که میگن: سندرم؟ مریض؟....هنوز مرگ تو را روا میدونن و من بیشتر میشم از نفرت...فردا تو باز می میری و من باز در ماشین امیر میرم خونه بجای گورستان. میرم توی بالکن پاییزی مانتوی سبز مدرسه رو میبینم خشک شده و تو باد تکون میخوره....من توی اون کاپشن لعنتی که یک هفته به تنم چسبونده بودم...روشنک تو حیاط بیمارستان ضجه میزنه...تو چرا سالی یک بار می میری ولی من هرروز می میرم و باز نمی میرم؟ تو بچه ای این حرفا رو نمیفهمی...الانم تو چشم و دهانت پر از خاکه...من باید هرچه زودتر قبری برای خودم بخرم نزدیک به تو و قبل از مردنم بیام با تو بمیرم باز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر