۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

قصه است این

طبیبم قصد جان ناتوان کرد.

واسیلی واسیلیچ عزیز
هوای آنجا شنیدم مطلوب شما نیست. مطلوب که هست؟ اما خبر خوب آنکه قصد رفتن کرده ام باز.  بلیط ها را یک به یک با دقت نگاه میکنم و نگران اقامتگاهم که آن هم به لطف دیف سرگی عزیز قابل حل است.
چه شد که قصد رفتن کردم؟
چند روزیست که روزگارم را طوری میگذرانم که یا خواب باشم یا خودم را بخواب میزنم. این یعنی بقول اطبا  افسردگی شدید. از آن نمیترسم. روزگاری که خواهرم را از دست دادم را بخاطر دارید؟ شبیه همانم. پس لابد نجات پیدا میکنم.
در حقم بی انصافی شدیدی شده است این روزها و خاطرم را آزرده اند بطوری که آن شب که ترک میکردم گفتم دیگر نامی نمیبرم از آنها. سر حرفم هستم. تا زمانیکه معذرتخواهی در خور را دریافت نکنم نامی نخواهم برد. اما تلخ بود. دردناک بود. تمام حرفهای درون سرم که قرار بود گفته شود ناگفته خواهد ماند. تو میدانی که در کشانیدن موشها از سوراخشان بیرون چه اعتبار و نامی برهم زده ام. حتا مار ها را از سوراخشان. اما این بار قصدم این نیست. این بار که آزرده خاطر شدم دریافتم هیچ کس به درون خسته ات نگاه نمیکند به تکه شیشه های شکسته ی جانت. هرکس در پی بازی برد و باخت است در مباحثات. این است که جانم را جمع کرده ام و اندک سرمایه ام را و می روم.
منتظر دیمف هستیم که کارهایش را انجام رساند و به ما بپیوندد. اگر او نباشد خرده جان و تلخ خند هایم هم محو می شوند. ایکاش میتوانستم به وقت رفتن نامه ای برای همگی مینوشتم و خداحافظی آخر را مکتوب میکردم. اما حقیقت این است که دستهایم و زبانم دیگر طاقت ندارند. خودم هم. تقویم جلویم است امروز سوم ژوییه است و چیزی نمانده. روزشماری میکنم. دیگر هیچ کس و هیچ چیز مطلقن برای باختن ندارم.
نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: