۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

My dearest

عزیز من
از حسرت های زندگی من این است که شما فارسی نمیدانید و من هم نمیدانم چگونه حالم را در زبان شما جا بدهم. از طرف دیگر اقتدار شما اجازه نمیدهد از فکرهایی که در سرم خانه کرده ام بنویسم. اگر من هم نویسنده ی بنامی بودم شاید کتابی مینوشتم: یادداشت های یک دیوانه و تمام نقشه هایم را شرح میدادم بعد هم همه ی ما از حضور نحس من خلاص می شدیم. راه های بسیاری در سر دارم. یک به یک را تا آخر رفته ام و دیگر نگران مادرم نیستم. مادرم یک بار تحمل کرده است بار دوم درک میکند. ایکاش در زبان شما میشد نوشت که زندگیی که من میکنم یک بار است بر دوشم و بالاخره خودم با دست های خودم زمین میگذارمش.
ای کاش پیش از هر اتفاقی که میفتد شما را میدیدم و با هم از ته دل میخندیدیم به کک و مک های زیبای صورت شما و موهای بلند من در باد.
نینوچکا آخر سفر

هیچ نظری موجود نیست: