۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

ساحلی/ زنی که رفت

ریم عزیز
اجازه میخواهم نوشتن به تو را از سر بگیرم. به تو برمیگردم وقتی سفرم را به درد آغاز میکنم. هربار...هربار...
عزیز من! بگذار بگویند زن دیوانه بود...بگذار بگویند باد دریا به کوچه هایی با گلدان های معصوم روی ایوانهای کوچکش مسحورش کرد و کوچه به کوچه به دنبال صدای سازی میدوید که با کوک ناسازش؛ ساز بود.
ریم عزیز
خوابهایم پر از ارقام و پچ پچ زن هایی میشود که دغدغه ی پرده های گلدار دارند...
تصاویرم خودسوزی میکنند یک به یک...از دست من کاری جز خیالبافی بر نمی آید..دیگر از من کاری جز تماشای سقوط برنمی آید. در من چیزی تمام میشود که مدتیست آغاز گرفته.
بگذار بگویند زن؛ تنی بود شاید بارور شاید دریایی از هورمون ها...دیگر نمیگویند سیاهی چشمش به لاجوردی سنگی گرایید از بس در آینه ی دریا و تصویر ماه در آب خیره ماند و پری برای نه تبری طلایی داشت و نه حتا یک بطری با نامه ای آمد. بگویند: روزی زن رفت... میگویند روزی زن رفت روزی که تن بود و در تنش جان...جانش را در خیابانی جا گذاشت و روی نقشه سفر کرد و تن ماند بدون سازش بدون ساز کهنه ی ناکوک بد صدایش که از آن تن هم جز گام های ناساز برنیامد..آن زن رفت...بدون خودش...

ناگهان اینجا رسیدم..مثل یک شوخی بی رحمانه
درصورت تمایل برای مشاهده ی متن و ترجمه اینجا را ببینید و داغان شوید.

هیچ نظری موجود نیست: