۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

ساحلی/ غور

درسته. با پشتک و وارو فهمیدم دلتنگم.  ولی حتا با پشتک و وارو هم نفهمیدم دلتنگ چی؟ خیال کردم دلتنگ یک داستان ناتمام هستم که نبودم. که ناتمامی در کار نبود...داستانی نبود. من بودم و دنیای حقیقی که من بهش تعلق ندارم.
رفتم خونه ی سارا. سارای اکوادوری از کیتو. یک همدم دیگه. تا کنارش نشستم پشت میز فهمیدم دلم برای یک اتاق نمور کوچیک با سقف کوتاه که بوی سیگار مونده میاد ازش تنگ شده. کجا؟ کدوم دوره ی تاریخی؟...نمیدونم...گفتم من دراز کش به سوالات جواب میدم گفت باشه. بعد گفتم شاید دوست نداره با شلوار جین برم روی تختش از طرف دیگه تردید داشتم یعنی بدون شلوار برم؟ خوب داستان این بود که هم خونه ی سارا دختر بسیار انحصارطلبیه و ضمن هم خونه گی دوست دخترش هم هست ضمن همه ی اینا منو میتونه با یه انگشت خفه کنه. رزمی کاره. میره باشگاه بکس. بعد با تردید ایستادم جلوی تخت گفتم با شلوار جین برم؟ یا چه جوری؟ خنده م گرفت...خنده ی هیستیریک از خنده هایی که بلند و تموم نشدنیه اگر ادامه پیدا کنه میشینی روی زمین و گریه میکنی و اشکات بند نمیان...خوب با هانا و تمی ازین حرفا نداریم با هانا با شلوارجین میریم رو تختش و با تمی هم کون لخت! ولی تمی هم خونه ای نداره که دوست دختر/دوست پسرش باشه و انحصار طلب و ورزشکار...سارا باهوشه فهمید. رفت یه رو تختی آورد گفت برو روش دراز بکش راحت بعد نشست خندید خندید خندید...خندیدیم...هیچ کس تو اون دانشکده خنده ی سارا رو ندیده جز من. بعد رفت سیگار پیچید آورد نکشیدم. نشستیم سیگار کشید و یه شماتیک از طرح تحقیق مون کشیدیم. بعد جمع کردم و برگشتم. حداقل فهمیدم دلم برای یه راهروی پله دار کهنه با یه اتاق نمور و بوی سیگار در ناکجا تنگ شده...

هیچ نظری موجود نیست: