۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

ساحلی/ هذیان های ضروری شب

درگذشته تر هم من گوشه گیر نبوده م هیچ وقت؛ وصله ی ناجور چرا. وصله ی ناجور بودم. وقتی به جمعی وصله نبودم ور میزدم زیاد؛ خیلی زیاد. دهانم بسته نمیشد. دلیلش را هم لابد روانشناسان میگویند چون در ناخودآگاه احساس گناه میکردی که دلت میخواسته این جمع را خفه کنی و اینکه یک خیل آدم در یک سالن را مشتی بیشعور میبینی.
گروه ما به دسته های مختلف تقسیم شد و گروه تحقیق تبدیل شد به شش نفر و از دوستان دیگرم تقریبن جدا شدم. از ماریا و کریستینا و آندره آ و گروه رزیدنت های سال سوم...ته دلم خوشحال شدم و مدام انکار کردم این خوشحالی را. حال و حوصله ی دوست را ندارم. یعنی دوست دارم زیاد و این گروه و این ورودی را خیلی خوش دارم اما دلم نمیخواهد دیگر درگیر معاشرت به سبک جوانی بشوم. یک خط درمیان مهمانی ها و سفرهای دسته جمعی را رد میکنم. بهانه میاورم. وقت چای و تفریح بین کلاس ها دیگر(شاید فعلن) نمیروم پایین یا کنار دریا. البته اگر زورم برسد به محبت ساده ی بی نقابشان. اگر زورم نرسد با سارا روی نیمکت روبروی دریا مینشینم یا دراز میکشم سر روی پای سارا او سیگار میکشد من نفس میکشم...او سکوت میکند و برای سکوت احترام خاصی قایل است.
قادر نیستم پارادوکس های درونم را یک سویه کنم. اگر کسی درین مورد از میپرسید میگفتمش این تناقض ها بخشی از انسان است که هست اما خودم ترجیح میدهم تکلیفم با موقعیت ها و مناسبات یکی باشد.
بخشی از من همچنان به ساختن روابط و تلقین ادامه میدهد. چنان زیاده روی میکند که در پایان هر فصل؛ همه چیز سخت و سنگینش میشود. نه! من آدم همبازی شدن با غیرهمگون نیستم و از طرفی از این نبودن به من حس گناه میدهد. از اینکه ته ته وجودم نظرات و سلایق کسی را که احمق و بیشعور میپندارد و لباسم به او لبخند میزند از خودم خجالت میکشم.
تجربه نشان داده در هر دوره ی چند ساله ته وجودم زن دیوانه ی عاصی را میکشد بیرون و شروع میکند به تخریب. من آن تخریب را هم دوست ندارم.
الان هم گوشه گیر نیستم. حتا وقتی وصله ی ناجور هستم همچنان کم گویی نمیکنم اما دست آخر این من هستم که کنار میکشم.
دختر ایرانیی که در بارسلون شناختم هم گون من نیست. نه اینکه من از گونه ی موجودات پخ خاصی باشم اما این را دوست ندارم. زیاد حرف میزند از چیزی که برای من مهم نیست. اما وقتی میگوید مریض است باید خودم را به او برسانم یا حداقل تماس بگیرم اگر نگیرم تمام روز و شب حس گناه رهایم نمیکند...پریروز زنگ زد گفت یک برنامه ی مهم تصویر برداری (ایمیجینگ) ترتیب داده شده و دانشجوهای ایرانی آمدند و بناست جایی دور هم جمع بشویم. بهانه ای نداشتم حقیقت را گفتم: من از مهندسی پزشکی سردرنمیارم و کفشم پایم را میزند و حوصله ی وراجی و سوال و جواب و کنجکاوی ندارم. نتیجه؟ شب برایش ایمیل زدم و عذرخواهی کردم که نتوانستم درکنارش باشم....
خلاصه اینکه میخواهم بروم گوشه ای با هرچه دارم و از گذشته نگه داشته ام زندگی کنم. از حال هم هرکس بیاید و برود رفتنش خوش تر است برایم.

هیچ نظری موجود نیست: