۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

دوازده ساعت و چند دیوانگی

کلاس سلامت بین الملل ساعت سه شروع میشد. روی آتش میرزا قاسمی و کوکوی گوشت و قیمه بود و برنج در آبکش. من تنم بیمار بود ولی دعوت بود و واجب. ساعت پنج با یک سری برگه مقاله در مورد غربالگری سرطان پروستات در قطار خواب بودم تا ایستگاه میدان کاتالونیا از همانجا پیاده تا یک ایستگاه مترو با دل دردناک و خونریزی زیاد رسیدم دریغ از اینکه مقاله م در قطار جا مانده بود. مقاله ای که باید تحلیل و نقد میکردم تا هفته ی آینده. از ایستگاه شهرک المپیک نزدیک دانشکده که بیرون آمدم خورشید و رطوبت دریا به صورت اخمو و و دردآلودم خورد و راهم را تا دانشکده لنگان لنگان ادامه دادم. جلوی در پائو را دیدم. پائو چهل و هشت ساله اهل کاتالونیا از کلاس زده بود بیرون پرسیدم کجا میرود؟ گفت میرود کوله اش را برای آخرهفته و دریا ببندد که این کلاس بسیار علاقه دارد ارادت خود را به بان کیمون ابراز کند...ماچ و بوس و خداحافظ. رسیدم کلاسم طبقه ی اول ساختمان انکس دانشکده ی دریا(کامپوس دریا/ دانشکده ی پزشکی) بود. ورود من متاسفانه با سر و صدای بسیاری روبرو شد چون دو نفر از اهالی کلاس که دیوانه ترین ها هستن قرار است مهمان من باشند جمعه شب و نگران بودند که کیک شکلاتی داخل ظرفشان هدر برود اگر من به کلاس نمیرسیدم که رسیدم. مارک/ دانشجوی تخصص طب پیشگیری بیست و نه ساله و هم جنس خواه زیبا و دوست داشتنی بسیار ابراز احساسات آبروریزانه ای کرد از ته کلاس به صورت ارسال بوس صدا دار با دست....خلاصه خودم را به ته کلاس رساندم نشستم تا هفت و نیم به چرت و پرت و ویدیو های بانکیمون دوستانه ی کورس گوش دادم و نهایت نظرم این بود که انیمیشن ها بسیار بدوی و این حرکات بسیار مهوع هستند (ماچ های بان کیمون از نوزادان مادران زامبیایی)...ولی نظر ندادم چون حتا حوصله نداشتم دهانم را باز کنم.
ساعت هفت کلاس با خوشحالی خاتمه پیدا کرد و من و دیوانه ی باقیمانده: تمرا لی گیلبرتسون؛ ماریا آباخو منتظر پیام هستیم تا برسد و همگی قطار بگیریم از میدان کاتالونیا. دو دیوانه؛ دوچرخه های فرسوده شان را جا نگذاشتند آنها تا ایستگاه رکاب زندند و ما تا ایستگاه با مترو رفتیم تا میدان. ماریا آباخو با موهای فرفری شکل موهای آرمیتا و تمرا سردسته ی دیوانه ها با سه ساک و یک کیف حاوی یک کیک شکلاتی با دوچرخه هایشان رسیدند. من هنوز نگرانم که دوچرخه هایشان آنجا شد.
ساعت نزدیک نه رسیدیم تراسه (شهر ما) ماریا و تمرا آنقدر داد میزدند که صدای مارا نمیشنیدند و میخواستند دو جعبه آبجو بخرند به هر حال پیام این دو دیوانه را قانع کرد ما به حدکافی نوشیدنی و خوراکی داریم...
از نه و نیم تا دوازده مشغول تمام کردن شامهای من بودیم؛ مرحله به مرحله. تا کیک. از دوازده به بعد پیام از دور خارج شد و ما سه دیوانه منتقل شدیم به بالکن با شمع و نوشیدنی و آواز تا چهار صبح. سه زن اسپانیولی امریکایی و ایرانی در بالکن آواز میخواندند و داستان های بی سرو ته تعریف میکردند از دیوانگی های دوران جوانی تا خریت ماریا در ساحل سنگی و خالکوبی و کتک خوردن تمرا (تمی) از پلیس برزیل و داستانهای بیمزه ی ال میرا....ساعت چهار دو دیوانه ماریا و تمی تصمیم گرفتد دکور نشیمن را عوض کنند و کردند. من چی؟ من وسط نشیمن از خنده غلت میزدم به هر حال یک شیشه ی می ریوخا و یک پورتو و چندین آبجو را تمام کردیم....چه انتظاری داشتید؟ بایستم و سرود انقلابی بخوانم؟ به هر صورت ساعت چهار ونیم بود که فکر کردیم وقت رفتن است و من تمی را رساندم به دستشویی و با ماریا رفتیم اتاق مهمان و یک تی شرت پیام و یک پیژامه ی ال میرا رسید به ماریا و تمی؟ تمی بسیار حرف میزد ولی مست بود و ضمنن خوابالو و مهمل میبافت. سه تایی چپیدیم زیر لحاف نرم مهمان روی تخت راحت مهمان دوست ما و عکس های احمقانه ای بود که میگرفتیم....دو دیوانه را به خواب سپردم غافل از اینکه دیوانه ی بزرگتر به زودی سقوط میکند و روی زمین میخوابد و دیوانه ی مو فرفری گرد میشود کنار دیوار و خودم هم چند ساعت خواب بیمار می آسایم.
این چند نفر؛ و من جای درستی را پیدا کردن همدیگر انتخاب کرده بودیم؛ ما هر سه از بچگی دیوانگی ها و نقشه های بزرگتر از سرمان داشته ایم و این همان کاری است که در این رشته انجام میدهیم: مایوس شدن!
بالاخره ساعت دو بعد از ظهر دو دیوانه تراسه را به بارسلون ترک کردند و ماریا؟ ماریا هدیه ی من را در یک ظرف استوانه ی سیاهرنگ تقدیم کرد: علف...
این دو زن بخشی از حال خوب من را میسازند گاه به گاه...

هیچ نظری موجود نیست: