۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

ساحلی/محض خاطر نوشتن

یک مصیبت هایی در زندگی هست که هیچ جوره حل نمیشه.
من یک کیف دارم که عاشقشم هنگامه و پویان بهم عیدی دادن و رنگ و وارنگه و کوچولو. بعد هر روز صبح که بیدار میشم میفهمم که نمیتونم با خود ببرمش بیرون چون که توش لپ تاپ جا نمیشه. مسلمه که جا نمیشه این کیف؛ یک موجود کوچیک ظریفه...بعد بهش فکر میکنم که توی کمد آویزون و مظلوم مونده و فکر میکنم بشر کی میخواد این مصیبت ها رو حل کنه.
چند بار تصمیم داشتم لپ تاپ نبرم و از لپ تاپ و کامپیوتر دانشگاه استفاده کنم ولی پشیمون شدم تمام سواد بیسواد من روی همین لپ تاپ خوابیده. کجا نبرمش؟
هوا مدام بادی میشه و میره تو حفره های جمجمه ی بدبخت من و سردرد میگیرم. منم و این کلاه کرم رنگ که برای سرم گشاده. تازگی ها فهمیدم من با کلاه شکل خرفت ها میشم ولی ایرادی نداره؛ فصل؛ الان فصل همین کلاهه. راستش از همین تریبون اعتراف میکنم من فوبیای گم کردن کلاه دارم. دو تا از کلاههای زمستانیم گم شده ن. شاید هم تو خونه باشن ولی نمیبینمشون چند وقته. دیشب هم خواب دیدم این کلاهم گم شده. اعتراف کلی تری میکنم. من فوبی گم شدن وسایل دارم. در فروشگاه از جدا کردن سبد خریدم از خودم متنفرم ولی پیش میاد. بعضی شبا هم خواب میبینم ماشینم رو گم کردم. همون ماشین طفلکی هم دل عزیزم...گاهی هم پلیس اسپانیا از دستم درش میاره چون نمره ش ایرانیه. یک بار هم خواب دیدم یه ماشین کوچولو خریدم که فرمونش با چسب و طناب چسبیده بهش و هی کنده میشه.
گفتم خواب؛ تو کتاب نوشته بعضی ها خواب های ویوید دارن (زنده؟ زنده نما؟)...من خواب نمیبینم که سریال میبینم بعد شخصیت ها چندین بعد دارن؛ که آدم میترسه البته من از آرمیتا تو خوابام نمیترسم ولی هنوز از مامان هم کلاس سال اول دانشگاهم میترسم...زنیکه صدای بدی داشت با جثه ی کوچیکش متاسفانه بسیار جیغ جیغو بود. یه بار خواب دیدم همه ی هیکلش دهن شده و جیغ میکشه...
این فوئنتس بدبخت هم مرد. من فقط کتاب آئورا رو ازش خونده بودم که تا امروز فکر میکردم لائورا بوده(شاید هم بوده)...کتاب محشری بود نمیدونم چرا انقدر احمق بودم که عمرم رو تلف کردم به نخوندن بقیه ی کتاباش...
نذر کردم اگه این باد لعنتی قطع بشه هوا هم صاف و بی ابر بشه خودم و سارا رو ببرم دریا....هنوز که هنوزه از وقتی تصمیم گرفتیم نتونستیم بریم.

هیچ نظری موجود نیست: