۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

ساحلی/پدرانه

دلم خواست از روزمره های بابام بنویسم. بابام ساعت چهار صبح میخوابه (مدت مدیدیه) و بیدار شدنش هم باخودشه و هروقت میبینی داره میخونه یا مینویسه...یا مینویسه و یا میخونه...تازگی ها یک منبع اطلاعاتی بهتر هم پیدا کرده(بله اینترنت در خانه ی ما فقط چند ساله راه افتاده)...باز هم میخونه یا مینویسه. بجز خاطرات مردم آزاری و دو فیلم با یک بلیط و یک پدر دیکتاتور عجیب و یک خانواده ی ناجور عجیب تر تمام خاطرات بابام خلاصه میشه به خوندن و نوشتن یا نوشتن و خوندن هر وقت هم میاد پای تلفن داره از خونده ها و نوشته هاش میگه...من؟ بدبخت بی عرضه م. یه مشق میخوام بنویسم یه مقاله یه دیاگرام...بابام وقتی از نوشتن فارغ میشه فارق نمیشه باز مینویسه یا میخونه...واضحه که من با این رابطه ی چرندی که با پدرم دارم یعنی خیلی داغونم الان که هی یادش میکنم؟
پ.ن. بابام توصیه ی یک کتابی کرده ولی گفته اسمشو پابلیش نکنم....

هیچ نظری موجود نیست: