ریم عزیز
دیوار آن است که نمیبینی و نبینند تو را از پشت آن به هزار حیل.
عزیز من!
دیوار را میتوان براحتی شکست که شکستندش به سرزمینهای مختلف اما من؟ نه قادرم و نه خواهان. بگذار این دیوار لعنتی بین ما و آدمیان باشد؛ گاهی دیوار را انکار میکنم یا پنجره ای میسازم بر تن سرد شیشه ای اش و سر میگذارم بر عریانی اش و سر میکشم به جهان! من چه ناتوانم از دیوار خودم و دیوارهای شما مردم! چه ناتوان تر تلاش میکنم دوست بدارمتان که ندارم! دوست ندارمتان که دوستم نمیدارید نه آنکه خبر جدیدی باشد که دوستم نمیدارید یا پشت روزها و شبهای شما خاک زمان میخورم؛ آنقدر خورده ام غبار که دیگر به گور زندگی میکنم بی اعتراض یا گاهی به پرخاش و اعتراض. عجزم را جدی نگیرید؛ من همان زن کوچک زیر دریا پشت دیوارهایم. نه نی لبکی چوبین دارم و نه ساز شکسته ام را به این سوی جهان کشیده ام...من همانم که از گوشواره های صدف بیزارم...که در کوچه ای پر درخت بارها از دوچرخه افتاد و بلند شد که موهای زیتونی اش در شهر خاکستری کم کم به سیاهی نشست و این روزها موی سفید برسرش دانه به دانه میشمارد...گلایه ام را وقع نگذارید گلایه های من را روزی باد موافق با خزان برد و مادرانه ام را در روزی زمستانی پشت درهای بیمارستان باختم به یک روز و نیم...
امروز هم دیوارم را به دوش میکشم و سرگردان هیچ کس در سرزمینهای بی نام با مردم بی صورت میگردم...
عزیز دلم
پرسیده بودند آیا در آخرش؟ جوابم این است؛ روزی در ورشو در ایستگاه قطار زنی با صدای گرفته و زشت ؛ یک ملودی فالش میخواند به زبانی نامعلوم...آن منم!
دیوار آن است که نمیبینی و نبینند تو را از پشت آن به هزار حیل.
عزیز من!
دیوار را میتوان براحتی شکست که شکستندش به سرزمینهای مختلف اما من؟ نه قادرم و نه خواهان. بگذار این دیوار لعنتی بین ما و آدمیان باشد؛ گاهی دیوار را انکار میکنم یا پنجره ای میسازم بر تن سرد شیشه ای اش و سر میگذارم بر عریانی اش و سر میکشم به جهان! من چه ناتوانم از دیوار خودم و دیوارهای شما مردم! چه ناتوان تر تلاش میکنم دوست بدارمتان که ندارم! دوست ندارمتان که دوستم نمیدارید نه آنکه خبر جدیدی باشد که دوستم نمیدارید یا پشت روزها و شبهای شما خاک زمان میخورم؛ آنقدر خورده ام غبار که دیگر به گور زندگی میکنم بی اعتراض یا گاهی به پرخاش و اعتراض. عجزم را جدی نگیرید؛ من همان زن کوچک زیر دریا پشت دیوارهایم. نه نی لبکی چوبین دارم و نه ساز شکسته ام را به این سوی جهان کشیده ام...من همانم که از گوشواره های صدف بیزارم...که در کوچه ای پر درخت بارها از دوچرخه افتاد و بلند شد که موهای زیتونی اش در شهر خاکستری کم کم به سیاهی نشست و این روزها موی سفید برسرش دانه به دانه میشمارد...گلایه ام را وقع نگذارید گلایه های من را روزی باد موافق با خزان برد و مادرانه ام را در روزی زمستانی پشت درهای بیمارستان باختم به یک روز و نیم...
امروز هم دیوارم را به دوش میکشم و سرگردان هیچ کس در سرزمینهای بی نام با مردم بی صورت میگردم...
عزیز دلم
پرسیده بودند آیا در آخرش؟ جوابم این است؛ روزی در ورشو در ایستگاه قطار زنی با صدای گرفته و زشت ؛ یک ملودی فالش میخواند به زبانی نامعلوم...آن منم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر