الف) یک وقت به او گفتم از شعر سردرنمیارم و شعر هم نمیدانم. بعد ها گاهی گوشه ی کتابهایش هرچی مولانا و حافظ و فروغ میدانستم مینوشتم. درآمد که : دروغ گفتی! گفتم این ها که شعر نیستند ما با اینها بزرگ شدیم.
پدرم شعر میگفت/میگوید. از شعر بدم میامد. ولی دفتر شعرش را من مرتب میکردم از روی تاریخ. بعد ها که از نوجوانی گذشتم دفتر را واگذاردم به مادر. او دفتر را جلد گرفت و رویه ی من را ادامه میداد از شعر بیشتر بدم میامد.
یک وقت گفت چرا اسمت را ال میرا امضا میکنی؟ گفتم چون دو پاره ام. پاره ی اول دخترکی است عصبانی؛ با لبخند و ترس ملغمه؛ از شعر متنفر( در مقابل پدرش که شعر میگوید)؛ زندگیش رو پشت کتابهایش پنهان کرده و عاشق کفش است. و اعتماد بنفس لعنتی اش به یک حرف و نگاه با نخ نازکی دوخته است. پاره ی دوم زنی است کمال گرا و باید پزشک میشده باید پیانو میزده و باید ادب جلوی بزرگتر را نگه میداشته هرچند بزرگتر مهمل بافی کند.این پاره کنفرانس های خوب میدهد پرزنتاسیون های خوبی ارائه میدهد و لباس سراپا اعتمادبنفس دارد...
ب) درست است. ما با کتاب بزرگ شدیم. و متاسف هستم که اعتراف کنم همین بزرگ شدن با کتاب ها زندگی را با رویاها و مادام بواری ها و آنت (جان شیفته. رومن رولان.ترجمه ی به آذین) آمیخت و به قدرت اراده ی ما برما آنچه رفت که میتوانست بهتر از آن برود. و چیزی ساخت بین تفرعن و از بالا نگری به آن دیگرانی که پشت کتاب هایشان سنگر نگرفته بودند ولی گاهی دست به کتاب میزدند و ما بودیم که گناهکارانه اعتراف میکنیم که انتخاب های ما چه بودند!!!! و نتیجه چه!!!! و آن دیگران.....و فکر میکنم در آخر این چند خط که چرا بایستی از من چیزی ساخته شود که ترکیبی بسازم : آن دیگران....! (زشت و پر تبختر)
ج) مایلم از کسی یاد کنم که شاید نه چندان بطور فیزیکی ولی حضور گرم و مداومش و صبر ایوبش در برابر چرند گویی های مداوم من که گاهی تیر تیزش مستقیم او را هدف میگرفتند به ناحق و در هر گوشه ی کلماتم رنگی از او میگیرم و فکر میکنم (به اطمینان میدانم) که تمایلی ندارد نامش را بنویسم که نمینویسم. هرچند نه از نزدیک ولی گاهی با فاصله دیوانگی های من به او اصابت میکند و صبر و آرامشش گاهی عصبانیم میکند...اگر اینجا را میخوانی: سلام!
همچنان در حال تمرین گفتن نه! هستم. و همچنان کمی موفق هستم.
تمرین جدیدی را آغاز میکنم دوباره بعد از سالها: بحث کردن با این گروه : آن کس که نداند و نداند که نداند...بابا جان! بذار هر مزخرفی فکر میکنه فکر بکنه...
پدرم شعر میگفت/میگوید. از شعر بدم میامد. ولی دفتر شعرش را من مرتب میکردم از روی تاریخ. بعد ها که از نوجوانی گذشتم دفتر را واگذاردم به مادر. او دفتر را جلد گرفت و رویه ی من را ادامه میداد از شعر بیشتر بدم میامد.
یک وقت گفت چرا اسمت را ال میرا امضا میکنی؟ گفتم چون دو پاره ام. پاره ی اول دخترکی است عصبانی؛ با لبخند و ترس ملغمه؛ از شعر متنفر( در مقابل پدرش که شعر میگوید)؛ زندگیش رو پشت کتابهایش پنهان کرده و عاشق کفش است. و اعتماد بنفس لعنتی اش به یک حرف و نگاه با نخ نازکی دوخته است. پاره ی دوم زنی است کمال گرا و باید پزشک میشده باید پیانو میزده و باید ادب جلوی بزرگتر را نگه میداشته هرچند بزرگتر مهمل بافی کند.این پاره کنفرانس های خوب میدهد پرزنتاسیون های خوبی ارائه میدهد و لباس سراپا اعتمادبنفس دارد...
ب) درست است. ما با کتاب بزرگ شدیم. و متاسف هستم که اعتراف کنم همین بزرگ شدن با کتاب ها زندگی را با رویاها و مادام بواری ها و آنت (جان شیفته. رومن رولان.ترجمه ی به آذین) آمیخت و به قدرت اراده ی ما برما آنچه رفت که میتوانست بهتر از آن برود. و چیزی ساخت بین تفرعن و از بالا نگری به آن دیگرانی که پشت کتاب هایشان سنگر نگرفته بودند ولی گاهی دست به کتاب میزدند و ما بودیم که گناهکارانه اعتراف میکنیم که انتخاب های ما چه بودند!!!! و نتیجه چه!!!! و آن دیگران.....و فکر میکنم در آخر این چند خط که چرا بایستی از من چیزی ساخته شود که ترکیبی بسازم : آن دیگران....! (زشت و پر تبختر)
ج) مایلم از کسی یاد کنم که شاید نه چندان بطور فیزیکی ولی حضور گرم و مداومش و صبر ایوبش در برابر چرند گویی های مداوم من که گاهی تیر تیزش مستقیم او را هدف میگرفتند به ناحق و در هر گوشه ی کلماتم رنگی از او میگیرم و فکر میکنم (به اطمینان میدانم) که تمایلی ندارد نامش را بنویسم که نمینویسم. هرچند نه از نزدیک ولی گاهی با فاصله دیوانگی های من به او اصابت میکند و صبر و آرامشش گاهی عصبانیم میکند...اگر اینجا را میخوانی: سلام!
همچنان در حال تمرین گفتن نه! هستم. و همچنان کمی موفق هستم.
تمرین جدیدی را آغاز میکنم دوباره بعد از سالها: بحث کردن با این گروه : آن کس که نداند و نداند که نداند...بابا جان! بذار هر مزخرفی فکر میکنه فکر بکنه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر