۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

ساحلی/ مریض خانه

رفتم بیمارستان امروز. یک صحرایی بود برای خودش خیلی بزرگ...بالاخره بعد عمری کلاس و بیمارستان و دانشگاه بهم رسیدن. دلم وا شد از بیمارستان.
جان؛ همکلاس من پنجاه ساله ست و جراح...آندره آ بیست و هشت ساله ست و داروساز. مامان آندره آ انستزیولوژیست ه و همکلاس دوره ی طب عمومی جان بوده. جان و آندره آ و دخترش در دوران مختلف همکلاس بوده ن. جان امروز پای ماهی تون ناهار آورده بود میگه غذای کلاسیک گالسیاست...بعد ناهار از بیمارستان رفتیم پیاده دانشگاه کلاس چهارنفره با دو تا استاد در مبارزه با مدیکالیزه شدن پیشگیری مقدم بر درمان(چی گفتم)...استو؛ استاد همون درسه گفت المیرا امروز واقعن چته؟ گفتم کفشم؛ کفشم یه طوریشه...(کفشم پامو میزد؛ لوسم درد میکرد)...

هیچ نظری موجود نیست: