۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
این چند خط را که می نویسم ته دلم دردمند است. امروز به دخترک گفتم. از شمردن هفته ها برمیگردم. عکس نوشت ها میگویند پنجاه و دو هفته و من شکایت دارم. این راز بین ما می ماند که دردم میگیرد از اینکه پنجاه و دو هفته ی پیش من کجا و چه شنیدم. هیچ وقت هم هیچ کجا شکایت نمیبَرم از دیوار بلند حاشا اما این چهل و نه هفته و خنده ی دلبرانه ی دختر جوان و بی خبری آزارم میدهد. یک سال پیش کمی این ور و آن ور بود ما در جاده ای می راندیم دسته جمعی در جنوب فرانسه. من به چه فکر میکردم؟ این راز را به تو هم نمیگویم. شعر میخواندم و گوش می دادم. سرم گیج می رفت از آن ورطه. صبح هایم را با آن گیجی شروع میکردم/ شروع میکردیم. شاید هم شاکر باید باشم برای آن روزها و شور آن اما چیزی در آن میان بود که روا نبود. یعنی هفته ای میگذرد از اینکه شروع کردم به این فکر که روا نبود از آنکه دم از اخلاق می زد. حالا؟ حالا میخندیم رخ به رخ به قهقهه. ولی چشم از آن خنده ی چهل و نه هفتگی بر نمیدارم. میان ما چه کسی باخته است؟ چه کسی از بی کسی سواستفاده کرده؟ چه کسی بازی کثیف را شروع کرده بود. تو می دانی و من که از اعتراف به اشتباه ترس ندارم. اعتراف میکنم که خبط کردم اما چه کسی جواب آن چهل و نه،دو، پنجاه یک هفته که من اینجا بودم یا اینجا بودم را میدهد.
اشتباه نکن. نه دنبال جواب آن هستم و نه در پی یک معذرت خواهی بابت سوتفاهم. اما برای آن هفته ها و خنده های دلبرانه ی دختربچه جوابی باید.
یا این داعیه ی من 

هیچ نظری موجود نیست: