۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

حتمی هوای شما سرد است هنوز. اینجا هستم و هوا بگمانم بهاریست. بارانکی میبارد کمی سردتر از معمول است. سفری رفتیم با دوستان. احساس میکنم بیماری از من دور میشود. به کتابها نزدیکم و تصور میکنم قصد دارم هیچ گاه از تحصیل فارغ و فارق نشوم. سخت مشغول شده ام. کارها خوب پیش برود، هدف غایی نزدیک است. سایر هم خوب پیش می رود بسیار آرام و نرم. ترجیح میدهم جزییاتش را حضوری خدمتتان توضیح بدهم. تنها چیزی که موقتی آزار دهنده است زندگی با والدین است. آن نیاز من به فضای آرام و جغدگونه ی شخصیم را میگیرد. خانه است دیگر. کاریش نمیشود کرد، مانند جزیی از تن است، دوریش درد دارد اما وقتی زخم میشود تحملش سختتر. سازم آزار میدهد. عمرش را کرده است و تعمیرپذیر نیست. دلمان نمی آید از شرش خلاص شویم محتضرانه گوشه ی سرسرا نشسته و ما احترامش میکنیم. راستش زده ام فالی و فریادرسی می آید. خودم را آن منشا آن نیروی مطلقی میبینم که نجات بخش است. دست خودم را گرفته ام و مشغولم کرده ام. شنا را بزودی مجددن شروع میکنم. دیگر آنکه از توضیح به مردمان دلزده شده ام. بنا دارم مدتی از کسانی گوشه بگیرم و در روابطی نباشم یا شروع نکنم. شاید شما هم تابستان به ما بپیوندید و هوایتان تازه شود. مایلم دوستی را به شما معرفی کنم.
منتظر شما
نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: