۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

قصه است این

ریمف سرگی ایوانویچ عزیز

باشد که شما کی این نامه را باز کنید. سرماخوردگی و استخوان دردم رفع شده است. اما بی خوابی امانم را بریده چهل و هشت ساعت است که نخوابیده ام. هم اکنون صبح شده است. میدانسته اید در باغ همسایه طوطی و بلبل داریم؟ از خروسخوان شروع کرده اند. نمیدانم دارو بخورم یا درمانم را به امان حضرت مارکس حواله کنم.
دلم بسیار هوای این داشت که با هم به استانبول سفر میکردیم. حقیقت این است که دیگر امیدی ندارم. نه به سفر به آنجا و نه جای دیگری. احساس میکنم بازگشتم محکموممان کرده به ماندگاری و من متنفرم از ماندگاری. میدانید که روزی چندین ساعت کار میکنم اما به جایی راه نمیبرم. به آن جاده های بی بدیل و لذت پیمودن و غروب استانبول حتا وقتی فکر میکنم مایوس تر میشوم. به من وعده ی روزهای بهتر ندهید بگمانم این روزها هورمونهایم آماده اند که مخالفت کنند و درون من همیشه و همواره زنی عجول و ایده آل پرست نشسته است که دیگر طاقت ندارد.
نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: