۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

حالم شبیه ورتر جوان شده است. شرمنده ی شما هستم که همیشه نامه های آکنده از اندوه و خشمم را دریافت میکنید. دوست داشتم بگویم با اینکه شهر وحشی است و این روزها که به سال نو نزدیک میشویم؛ وحشی تر، از اندوه من کاسته میشود بتدریج. یک علتش شاید مهمانیی باشد که پنج شنبه شب دعوت شده ایم. بله! ما پنج شنبه شب به یک شب نشینی می رویم. مانند ورتر جوان هستم  پر از شور و شوق و دلتنگی همزمان. هنوز هیچ شغلی ندارم. اما مطمئنم پیدا می شود. کافیست این تعطیلات لعنتی بی وقت تمام شوند بال میگشایم.
اولگا ایوانویچ عزیزم
گفته بودم شهر را چقدر شبیه به نیویورک میدانم. همانقدر من را به شور و شوق وا میدارد و همانقدر من را میترساند. مثلن نمونه اش شب قبل است. با زن رفته بودیم برای خرید و غوغایی بود در شهر. ما میرفتیم صحبت میکردیم و زمان را نمیفهمیدیم شاید اگر تنها بودم میترسیدم از آن همه شلوغی. شما که میدانید من مدت طولانیی نیست که از آن شهر کوچک آمده ام.
از شما پنهان نیست که از نو شدن سال همیشه بیزار بوده ام اما ظاهرن امسال برنامه ی جدیدی داریم برای تعطیلات سال نو. این است که از اندوه من کم میشود.
ناسپاسی از طبیعت است اگر بگویم حال اینجایم چقدر خوش ترست از آنجا. هرچند که اینجا هم نخواهم پایید و شما میدانید.
دوستدار شما
نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: