۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

یک هزار و سیصد و نود و چهار

از خواب پریده ام امشب:
دوباره خواب دیدم سوار قطار از منهتن به لانگ آیلند می روم. حتا چراغهای خانه ی گتسبی بزرگ را دیدم که روشن بود. گفتم که بقول آن عزیز چیست که از زندگی قدرتمند تر باشد و برتر از همه. دیدم که بهار و زندگی خودشان را به رخم میکشند.
گفتم چه زیبایی تو در چشم من! سکوت...گفتم که من کار کشته ی روزگار نیستم، ماییم و نوای بی نوایی، زیبا!..سکوت...گفتم مگر به صورتست، به همان نوای بی نوای غریزی ست که تو زیبایی....در نظر غریزه ام زیبایی.
کف دستم را نشان دادم: آآ...من همینقدرم همین که می نمایم. دیدم هیچ کس در قطار نیست. قطار روی ریل ها هروله میکرد و بلیطم در مشتم عرق کرده بود. کسی نبود آنجا اما گفتم تو زیبایی در چشم من...بسم الله اگر حریف مایی. قطار خالی میرفت، کسی در ایستگاهی انتظارم را میکشید. انتظار من را میکشت...گفتم زیبایی ای غایب از نظر بیا! دیدم من جا مانده در قطار، ایستگاه در آغوشش کشیده. غبطه خوردم به آن...غبطه خوردم به چهارخانه های پیراهنش...قطار بوق می زد...صدای کسی در باد میامد که انگار زندگیش را آنطرف خط گذاشته بود و روی ریل ها خوابیده بود. قطار پر از سرهای بی صورت بود. پچ پچه های ترس از دیر رسیدن. هیچ کس احوال آنکس که زیر چرخ ها له میشد را نمیخواست...گفتم با تو من همین آینه ام، با من رندی روا نیست...صدای سوت قطار بیدارم کرد. در مشت عرق کرده ام بلیطم مچاله شده بود مثل کسی که زیر چرخهای قطار خوابیده.

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مَه روی تو و اشک چو پروین من است

هیچ نظری موجود نیست: