۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

احساس میکنم سرم درد میکند برای درد کردن. میدانی چه میگویم؟ درد میکنم. یاس از من دور نمی شود حتا در بهترین روزها. از خودم هر روز میپرسم کِی قرار است تمام شوم؟ تو میدانی کِی قرار است تمام شوم؟ چرا خسته ام؟ چرا شادی را فراموش کردم. روزی که دامنم را باد تکان میداد با دستم گرفته بودمش آن روز بود، آن روز شادی ترکم کرد. دروغ چرا؟ من هم راه نمی دهم به او. دوست ندارم بخندم از ته دل گو اینکه اخیرن بارها از ته دل خندیده ام. خلاصه اینکه آب گرم سوییس و شرجی بندر و سرمای پروس من را عوض نمیکند.
دلم تنگ شده است و دیدار نزدیک است
نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: