۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز
شنیده ام مهمان عزیز کرده تان رسیده است. چشمتان روشن. ما که در همسایگی ایشان از دیدارشان محروم شده ایم.
سه روز دیگر یک ماه می شود. عزیز من! اینجا را دوست دارم. مردم خودم را. همین چند نفر را که انگشتان یک دست نمی شوند و همین مردمی که می گویند سرد و بد اخلاقند را بیشتر دوست دارم. انگاری که همان آدمی که در من عصایی قورت داده است اینجا خلاصی پیدا کرده. همین بی حرفی و کم حرفی من را راحت میکند. همین که من حوصله ندارم و آنها هم، یعنی زندگی خوب است. خوبی آن شب های بوخوم است. جمعه شب های خانم نون است.
عزیز من تار و پود من از هم گسسته می شد اگر می ماندم. اگر هم برگردم همین می شود. این است که می مانم. تمام از دست رفتن هایم ارزش ماندن را دارند. تجسم یک تصمیم هستم که چشمم را به روی خشونت و سختی هایش بسته ام. چشمهایم را محروم کردم از دیدن هایی دلم به دیدارشان خوش بود اما عیبی ندارد. من می مانم و برنمیگردم این بار. این بار شهر زیبا و زنده ام و تونل صدر را گذاشته ام لای کتاب و گاهی تماشایش میکنم. خودم پناه خودم شده ام.
برای من آرزوهای خوب کنید
دوستدار شما
نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: