۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

بوی نسترن از جلگه های شوش*

زیر پایم کوچه گریه می کند. دریا پاهایم را التماس.
لبهایم سرخ اند چروک های مدوَر چشمهایم میخندند جانم اما زنی ست که خانه اش را گم کرده.  یاکریم های حیاط خلوت، خلوتم را برهم میزنند. خانه ام گم شده است. زیر پایم کوچه گریه می کند و زنان و مردان به والس شبانه می گردند. ثمره ی من از خون آن شب شرقی تکه ای از تنم بود که در زباله دان مویه می کرد.
لیلی جان! جشن سرخ رویان زرد جان است. از من هیچ به یادگار نگاه ندار. من با آخرین گرداب شط به گِل خواهم نشست.
خانه ام را باد برده است، تنم را سیلاب
* از پرویز اسلامپور

هیچ نظری موجود نیست: