۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

من مریضم.
مریض ترس. وقتی بچه تر بودم. میترسیدم. من را در خوابگاه مهدکودک میگذاشتند و ترس بی مادر شدن رهایم نمیکرد. وقتی نوجوان شده بودم پدرم که دیر میکرد رو به پنجره ی نزدیک پارکینگ می ایستادم که  نکند پدرم نرسد. وقتی نوجوانی را تمام میکردم میرفتم شب ها به صدای نفس مادر و خواهرم گوش میدادم ببینم مرده اند یا نه ـ که بالاخره خواهرم از نفس کشیدن افتاد ـ اوایل جوانی میترسیدم ترک بشوم. همیشه ترس از تَرک شدن داشتم.
من مریضم
دیگر نمیترسم. دیگر از هیچ ترسی نمیترسم. هرهرکس قرار است بمیرد بگذار بمیرد و هرکس قرار است ترک کند بگذار ترک کند.
من مریضم
می ترسم اما ترس مثل لباس تنم است. اصلن مثل دست و پا چشم من است. از من جدا نمی شود. اگر ترسم را بگیرند کور می شودم کر می شوم. ناقص می شوم.
من مریضم
از ترس غمگین می شوم از شدت غم منفعل. وقتی انفعال تا خرخره ام می ایستد من دیگر از ترس نمی ترسم اما گوشه ای جمع می شوم تا ببینم چه میشود

هیچ نظری موجود نیست: