۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

یک صبح تا عصر

این یادداشتو باز کردم از صبح تا هروقت دوست داشتم چیزایی رو که بذهنم میرسن بنویسم:


بنظر من آدم در آستانه ی سی یا چهل یا پنجاه سالگی باید پسندش رو تعریف کنه. انسان هوشمند. خوش صحبت. خوش چهره و زبان باز...به قول فرخ لقا در دایی جان ناپلئون : مرد (من میگم :انسان) باید در هیزی هم ظرافت داشته باشه...این اسدالله ورپریده...
احساس میکنم آدمایی که منحصرن و بدون دخالت خودم موجب ناراحتی و آزردگی من شده ن یه روزی تنبیه میشن. نه اینکه به سیستم خیالی پاداش و تنبیه اعتقاد داشته باشم؛ معنی ش اینه که مترصد نشستم تا وقت تنبیه برسه. این هم البته از صبوری من منشا میگیره.
یه پیراهن صورتی خوشگل  دکلته تو ذهنم پسندیدم...کاش بتونم پیداش کنم تو این مدت کوتاه...

یه باد خنکی از پنجره میاد میشینه روی صورتم... دست کم همون لحظه که از روی صورتم رد میشه؛ فقط همون یه لحظه...
پنج و نیم عصر...عصاره ی تمام ذهنم همین بود با یه سری اسامی باکتری و عفونت و کوفت و زهرمار

۲ نظر:

الهام گفت...

مساله اینه که شما حق مطلب رو ادا کردی با عصاره ی تو ذهنت.
بخش اول که دغدغه ی این روزای من و امسال من ..... به .... رسیده است.
اما آی از بخش دومش: من بیشتر لباس هایی که پسندیدم در ذهنم بوده و هیچ کدومشونو، تاکید می کنم هیچ کدومشون رو تو اون مدت کوتاه پیدا نکردم ... خیلی هاشونو حتی سال ها بعد از اون مدت کوتاه پیدا کردم .. مثلن چیزی که در بچگی پسندیده بودم تو ذهن ام رو در اواخر دهه ی 20 زندگی پیداش کردم که اون موقع دیگه یه چیز دیگه تو ذهنم پسندیده بودم و این دور باطل همچنان ادامه داره ....

المیرا گفت...

اعتراف میکنم از بعد از مدتها اولین باره از دیدن یک نظر جدید روی یادداشتم شاد شدم...دلت شاد باشه خانوم الف.