۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

ساحلی/سارا

نشسته بود روی پله وسط کمپوس سیوتادیا. من جمع شده بودم کوچیک شده بود ترسیده بودم و حقیر شده بودم. داشت سیگار میکشید یواش بیخیال رو پله ها. عینکش روی دماغش بود. سه دقیقه قبلترش من از در خیابون ولینگتون وارد شده بودم. اینجا از یک طرف یه کارخونه ی قدیمی بوده و از طرف دیگرش کاتدرال بوده. دو تا ساختمون رو بهم متصل کردن شده کمپوس سیوتادیا با شاخه های ژامه پریمه و تور رامون و یه چیز دیگه که یادم نیست.  پرت نشیم از موضوع... رسیدم از در ولینگتون رفتم داخل ورودی به دوشاخه تقسیم میشه. این ساختمون مربوط به علوم پزشکی نیست فقط کلاس پلیتیکا د لٌ  سلود اینجا برگزار شد و تموم شد. اون روزی که وارد شدم سراپا ترس و درد و فرار بودم. شاخه ی سمت چپ رو گرفتم رفتم پایین. یه رشته پلکان داره که ارتفاع پله رو درک نمیکنی وقت پایین رفتن؛ ساختمون بسیار مدرن و جدید ساختیه و کامپوس متعلق به علوم پایه و علوم انسانی و آندر گرد هستش ولی کتابخونه ی بسیار بزرگ هری پاتری ش بخشی از هنر تلفیق معماری مدرن و کلاسیک تو این دانشگاهه و رشته پلکان نیم دایره ای که من الان تمومش کردم و رسیدم به محوطه ی مدرن جدا کننده ی دو بخش کمپوس حالا نشسته بودم روی سکو پامو جمع کرده بودم تو شکمم نوشابه میخوردم قل قل...روبروش و نگاه میکردیم. یه حلقه توی لب پایینش انداخته بود و دور مچ پاش یه خالکوبی متداول داشت. بی تفاوتی تدافعی توی صورتش رو میتونستم از فاصله ی بیست متری ببینم.
با هیش کی جز سثار(همون سزار) نمیپرید. با هم مترو میگرفتن هرچی سثرا مهربون و اجتماعی و دردونه و نازنین و خوش اخلاق بود اون نبود. سارا؛ اهل اکوادوره در کیتو درس علوم اجتماعی با تاکید بر مطالعات جنسیتی خونده. با سثار هم گروه بود تریمستر اول. همون تریمستر اول بجز گروه دوستانه ی خودم یعنی ماریسول و هانا و ایوان و سثار و النا کسی تمایلی نداشت با من دوستی کنه البته بجز کریستینا که دورگه ی کاتالان آلمانی بود دلیلش هم این بود که انگلیسی به سختی حرف میزدن و اسپانیایی به سختی حرف میزدم و با کریس هم که آلمانی...با سارا حرف نمیزدم فقط نگاه میکردم و فکر میکردم که این حلقه در لحظه های حیاتی غریزی آیا مزاحم خواهد بود یا حتا لذت بخش و جالب نمیدونم اون به چی فکر میکرد.
گذشت تریمستر اول و تریمستر دوم چهارشنبه ناهار ها با من و تمرا و هانا و سثار و خکوب شروع شد. منم شروع کردم به بل بل کردن و زبانم بهتر تر شد. کم کم ماریسول و النا ناهارشونو میاوردن رستوران با ما میخوردن. من و تمی با هم یه غذا شر میکردیم. هانا هم با سثار یا تنها. ایوان و سارا هم اومدن. بعد بحث های داد و بیدادی و برابری و تساوی سلامت برای همه سر همون میزها شروع شد لیوانا و قوطی های نوشابه بهم میخوردن بسلامتی تساوی محیط زیستی و امید حذف کلاس اجتماعی اقتصادی بعنوان کانفاندر ارتباط بیماری های فیزیکی روانی با هر زهار مار دیگه ای به عنوان اکسپوژر. سثار جیغ میزد باید دنیا رو عوض کرد من و تمی لبخند کمرنگ سیاهرنگ میزدیم و سارا قهوه میخورد و بی حرف و بی تفاوت حرف نمیزد... هانا  لپاش گل مینداخت. النا و ماریسول درمورد روشهای ارتقا نمره های کارنامه آروم صحبت میکردن و ایوان به امتحان تخصص فکر میکرد...دور افتادم از موضوع...
گفتمش میای بریم سرکلاس گفت میخواد یه سیگار بکشه و دلم میخواد باهاش برم؟ گفتم ها! رفتیم کنار دریا سیگاری پیچید منم ته نوشابه مو درآوردم. دریا نجیب و لاجوردی بود و سارا تکیه داده بود به من. سثار اومده بود صدا مون کنه یه ربع ایستاده بود تماشا میکرد...آفتاب میومد پایین باید برمیگشتیم کلاس...رفتیم...تموم شد یک ماه بعد هم گروه بودیم تو یه درسی که اصرار ندارم ترجمه ی فارسی شو بنویسم چون بلد نیستم یه چیزی بود مثل بقیه ی چرندیات این رشته تحقیقات و بیو مدیسین و اینا...لام تا کام با کسی حرف نمیزد فقط قسمت آنالیز آماری شو که سه بخش پلن گذاشته بودم رو از من توضیح خواست. تمام سوالای بعد پرزنتیشن رو هم جواب داد و رفت بیرون سیگارشو کشید قهوه شو خورد.
یه دوست دختر آرژانتینی داره که تعطیلات زمستونی اینجا بود بجز اون با دختر دیگه ای ندیدمش...بعد امتحانای تریمستر دوم رفتیم بار همگی؛ سارا هم بود سراغ دوست دخترشو گرفتم بی تفاوتی تدافعی ش یه لحظه محو شد و گفت تابستون میبیندش...باز رفت تو پوست بی تفاوت تدافعیش کنار من یه وری نیمه تیکه به دسته ی صندلی من؛ همه آبجو میخورن؛ سارا قهوه شو مزه مزه میکنه...جیغ و داد بعد امتحانی توی بار کنار کامپوس مر رو به دریا تموم میشه؛ النا سه روز میره زوریخ و برمیگرده و بعد میره بخارست؛ ماریسول یه جایی میره که بلد نیستم اسمشو .ایوان رو هم  سر و تهش رو بزنی میره اندورا؛ برف هم که لابد نداره میخواد بره سیگار کمل بیاره؛ خودش؟ سیگاری نیست برای مارک سیگار میاره اونجا انگار ارزونتره. مارک؟ با تمی میرن مادرید سه روز. هانا با دوست پسرش گرانادا؛ سثار؟ کشیک بیمارستان در طول کل تعطیلات... من؟ فردا مهمون دارم بالکن رو شستم پهن کردم تو آفتاب ولی مدام گل و غباره...
....
سارا صبح تلفن کرده میگه فردا بریم ساحل...میگم پنج شنبه بریم؟ میگه اوکی پنج شنبه میریم پس خدافظ...!

۱ نظر:

در تلخ هندوانه گفت...

سلام مجدد.
خدا رو شکر خوبید و همه چی بر وفق مراده. ایشالا بهتر و بهتر بشه همه چی و زودی هم تابستون بشه و همه‌مون از دلتنگی نجات پیدا کنیم.
منم فکر می‌کنم الهام با تنها موندن اوضاع‌ش بدتر میشه. ببینم می‌تونم امروز گولش بزنم و ببینمش. خبر میدم بهت حتماً.
سوسن خیلی خیلی سلام می‌رسونه. دلمون براتون تنگ شده. زیاد..
خوب باشد..
باز هم ممنون بایت ای‌میل. خیلی خوش‌حال شدم. سلام مخصوص برسون به آقای هم‌سر..
:)