۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

به : هزار بادۀ ناخورده در رگ تاک است

یک پیغام داد گفتم که سالگرد عزاداری مان است. نوشت باشد اما خودت را نخراش. نوشت اما صدایش را می شنیدم و خواندم.
سه سال پیش روی زمین سرد اتاق خانه ی زرگنده نشسته بودم تلفن بدست. گفتم خراشیده ام. صدایش صدایم کرد...دیر شده بود خراشیده بودم. ای کاش همان سه سال پیش همه ام را میخراشیدم اما امروزم، امروز نبود.
پرسیدی زمان باز کردن چمدانهایمان کی میرسد؟
عزیز من!
کسی که با چمدان آمده باشد هیچ وقت زمان چمدان باز کردنش نمیرسد. زن، اگر زن باشد یک تنه، یک جان می آید تمام قد و بی چمدان. حال که با چمدان آمده ایم رفتنمان، رفتن است. این دست است که به چمدان است نه چمدان به دست.
برای تو آرزویم روزیست که دستت همان گلهایی باشد که دست شخصیتهای نقاشی های مورد علاقه مان است، یکی تو باشی و یکی تن تو بی چمدان با دامنت پر از پروانه های یاسی رنگ
علی دفتر، سأجمعُ کلَّ تاریخي (30)

هیچ نظری موجود نیست: