متوجهی؟ این مرتبه ی اول نیست که از اعماق کشیده میشوم به لجن و سیاهی؛ اما مرتبه ی اول بود که دستم را به لبه ی چاه میگرفتم تا فرو نروم. از در و دیوار شهر گرفته تا لاجوردی مدیترانه؛ بهانه های ساده ی خوشبختی را نادیده نانگاشتن. دست آخر به هورمونها توسل جستن. هورمونها مرد و زن ندارند. من باور داشتم شاید دارم که این سرگشتگی و حیرانی از هورمونهاست آنها بازیت میدهند...متوجهی که؟ دوپامین بالا؛ سروتونین پایین؛ تسلیم! آتش... و قربانی از پای میفتد برمیگردم به لحظه ی همراهی کردن مادری در تولد...شازده کوچولو: برایم گوسفندی بکش...عروسک گواتمالایی...هورمون...زیبایی مادرم...موهایش؛ موهای زیبای پر مادرم...همه چیز از مادرم شروع شد؛ همه چیز از درد...
۱ نظر:
"
I look inside myself and see my heart is black
I see my red door and must have it painted black
No more will my green sea go turn a deeper blue
I could not foresee this thing happening to you
"
ارسال یک نظر