۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

عریان کندم هر صبح دمی گوید که بیاا!! من جااامه کن ام

... حالا كه دانسته‌ای رازی پنهان شده در سایه‌ی جمله‌هایی كه می‌خوانی، حالا كه نقطه نقطه این كلام را آشكار می‌كنی، شهد شراب مینو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دایره‌ی قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد داده‌اند، رندی هم به جان شیدایت واسپرده‌اند تا كلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباری كن و بخوان.
شرق بنفشه
شهریار مندنی پور

این زمستان عریان که شوم، از همیشه برهنه ترم. شبیه شده ام به زیبا زنی با چشمهای سیاه سگ دار، که در صف قطار با سگش حرف میزد. میخواهم شبیهش باشم برهنه شوم و فکر کنم این بار که عریانی ام بقیمت خون باریدنم تمام نشود. از پوست تنم پاکتی دوخته بودم که این جیب دیگر خالی ست دیگر بها نمی پردازد. به پلکهایم هم کوک زده ام دیگر گریه نکنیم.
به دستهایم گفته ام دیگر منحرف نشوند این بار، آخرین بار است که لباسهایم را در می آورم و گم میکنم.

نمی‌دانی چقدر آرزو دارم كه یكبار با آن چشم‌هایت، به خاطر من به من نگاه كنی. یك گلدان گِلی می‌شوم كه نقش چشم‌هایت روی آن كشیده شده. می‌روم زیر خاك كه هزار سال دیگر برسم دست آدمی‌كه بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم.
شرق بنفشه
شهریار مندنی پور

به یک خواهر مرده


زبان گرفته بودم:
مگر می شود باهار بیاید تو نباشی مگر می شود باهار بیاید تو نباشی....؟
*********


۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری

به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت

که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی
اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی

نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی

والسلام

ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم؟

بنظرم آدمیزاد راه حل تهدید را بایستی برای آخر انتخاب کند برای نگارنده ی همه چیز باخته تهدید آخرین تمهید است اگر قرار به تهدید باشد نگارنده مدتهاست که رینگ را ترک کرده  و مشت زن برای خودش مشت به هوا پرتاب میکند.
تهدید را بگذارید برای آخر
نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

ریم عزیز

ریم عزیز
 پدیدار می شوی روزی از میان نامه هایی که شش سال است بی مقصد می روند و روبرویم می ایستی.
این را بخوان نامه ای از جایی کنار بینی ام که وقتی گریه ام میگیرد، میسوزد. وقتی در بیمارستان دی نشسته بودیم تا آرمیتا بمیرد است....و دماغم درد میگرفت. کاش روزی بروم گورستان سر قبرش دماغم درد بگیرد و این طلسم قبر ندیده ی ده ساله بشکند
پرسید دارم می میرم؟ گفتم مردن یک لحظه ست من هر لحظه تلویحن پاره میشم

پله ی آخر

زندگی ش پر بود از این جزییات زندگی ش. زندگی خسرو بسیار خالی بود بسیار معمولی بسیار وح شت ناک.
پله ی آخر
علی مصفا

پله ی آخر

یه عمر افسرده بودم فکرشم  نمیکردم تنها درمون افسردگی م خبر مرگم باشه

پله ی آخر
علی مصفا

بن. بست

من یه آدم نا جوری ام یعنی با لیلی که جور نیستم بدردش نمیخورم. چند شب دیگه تو شب سال مامانجون تازه میفهمم که خیلی وقته از ذهنش پاک شدم.

ـ پله ی آخر
علی مصفا

۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

El llanto por mi caos

مدتی ست دیلمایی ذهنم را ببازی میگیرد. عقب گرد که میکنم میبینم چقدر آدم دور ریخته ام. چقدر کاغذ ریخته ام در بازیافت که تا جای دیگر باز یافته شود و چقدر کتاب بخشیده ام. بقول میم که ممکن بود من ده سال پیش جفنگ ترین کتاب ها، را میخوانده ام اما وظیفه ی اخلاقیی دیگر وجود ندارد که با این ادب تزریق شده به روابط ماسیده شده ادامه بدهیم. این است که دیگر حتا برای این یادداشت ادامه ای قایل نیستم. گفت و گویی بود دل نشین میان من و دوست که به اینجا کشیده شد و فکر کردم چندین ده نفر دور ریخته ام و هنوز میخواهم دور بریزم و چقدر زیر بار شان کمرم خمیده.

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

ای كردِ روح!
 گیسو بلند! قیقاج ــ چشم! 
ابرو كشیده سوی معجزه ها، معجرِ هوس! 
خشخاش ــ چشم! خورشید ــ لب! 
دزدِ هزار آتش، ای قاف! ا
ی قهقهِ گدازه ی مس در تب طلا، دفدفدفِ تنورِ تنم را بدف!
 دف خود را رها نكن!

ـ براهنی
فرض کنید یادگاری نویسی
همیشه همینطور بوده
من شاهد احتضار بوده ام، هم شغلم و هم زندگی سگی م.

۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
امروز روز بدی بود. چرا بتو میگویم؟ چون دیگر شرم دارم با خودم مدام تکرار کنم چقدر بیقرارم. دستهایم؟ میلرزند ولی دیگر مدتهاست از لرزش دستهام خجالت نمیکشم از اینکه پول و کارت و لیوان و سیگارم در دستانم بلرزند هم. هرکس چشمانش یک رنگ است یکی قهوه ای، یکی سبز، من هم دست و دلم میلرزند. اصلن از همان لرزیدن بود که من و ماشین رفتیم روی جدول و پایین آمدیم. زنگ زدم به میم، فورن رسید. طفلک! من به چه درد میخوردم لرزش دل ودستم که من را در یک ماشین تا  لب گور میبرد و میاورد.
القصه روز بدی بود. نمیخواستم روز را ببینم تنم درد میکرد قرص روی قرص و خواب ولی تمام نمیشود این ترس روز.  دیگر شب شده میتوانم بخوابم سکوت است. خواب است
کاش تو بودی همه چیز شاید درست میشد شاید

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

زخم دل چندین زبان داده‌ست پیغام مرا*

مرا کیفیت چشم تو کافیست؟ریاضت کش ببادامی بسازد؟
خیر 
ریاضت کش هم که باشی به بادام هم نمیسازد همان فراق است که میدان داری ریاضت کشی را میدان می دهد اگرچه کیفیت نگاه برای حبس نفس کفایت کند.
* بیدل

Rhapsody

رومنس یک زن رانده شده ی جان بلب رسیده
یک اسم کوچک است و یک روزشمار

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

همیشه به تنم مینازیده ام. به نه لاغر بودنش به همان بقول عمه جان بلقیس خانم؛ یک پرده گوشتم و بازوهای تُرکی تپلم. آینه امروز خیانت کرد، جفا. تنم را دیدم زنی خسته بود. زنِ جان بر لبِ رسیده را چه گویند؟ آینه ی اتاق پرو گفت: زن! وقتش رسیده که به دست باد سپردنِ خوردن و خوابیدن و شانه نزدن به مو و با عجله رژ مالیدن مدتها تمام شد. به تمام وظایف جدیدی که آینه ی سگ صاحاب تف کرد تو صورتم فکر کردم. به گرسنگی هایی که باید بکشم و بقیه. لخت شدم فورن و لباس لعنتی را درآوردم و خریدمش. هیچ کس نفهمید که دیگر دلم نمیخواهد لباس را بتنم امتحان کنم. تنم پیر است. بزودی با تنم هم قهر خواهم کرد. بزودی مجبورم به موهایم سشوار بکشم، کرِم بزنم، کرِم شب و کرِم روز و کرِم دور چشم. فکر کردن به ورزشهای جانفرسا در باشگاههای مبتذل ایران و زن های احمق بیکار خیره به آینه و حرکات مبتذل و مترِ و سانتی متر  دور کمر تهوعم را برمی انگیزد. به شلنگ و تخته های جلوی آینه ی باشگاهها و موسیقی مزخرف و مربی ابله. به رژیم آب کرفس...آینه ی اتاق پرو خائن...روزم را خراب کرد.

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

نذر آوارگی شوق هوایت دارم

ریم عزیز

سده هاست که میشناسی م. میدانی که چه ساده می رود دلم پی هم صحبتی هایمان، هم دلی و شوخی ها و جدی هایمان. دلم می رود برای یک کلام تلخ. تو پاداش سده های پرهیزگاری های نکرده ی من هستی. پرهیزگار نبوده ام و اغراق در رنج، از افتخاراتم نیست اما کم نکشیده ایم. ما قربانی های دهه ی شصت و شهریور نحس و دلهره بودیم، بعد قربانی جنگ و فرار بودیم بعد کودک بیمارمان بالاخره روزی نفسش بالا نیامد و در آی سی یوی بیمارستان دی مُرد. اینطور: او ساعت یک و نیم صبح مرد....این اغراقی که طبیعت در رنج ما کرده است کفایت میکند مرا، به تو. تو بیای و بشناسی، خواستی بمان! نخواستی برو! اما گاهی از دور نگاهم کن که میخواهم غرق بشوم و اسمت من را باز بکشد بیرون. خواستی بمان! به شرط رفاقت، نخواستی نمان باز هم به شرط حضورت! رفیقانه.
ریم عزیز....میدانی چه ساده با یک پرس جوجه ی سرخ شده و سس تند شراب خوب دلم غنج میرود. خودت را دریغ مکن
باقی بقایت
جانم

۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا *

ریم عزیز
این زخم را هرچقدر به خود میخراشم بیشتر میخراشندم. هرچه بیشتر هم تیغ میزنندم میل به خود ویرانیم پیشی میگیرد از دیگرـ ویرانی. زبانم هم تیز تر اما قاصرتر میشود. یعنی اینطور بخوان که دعوت هر مصافی شوم، از آن سرافکنده، سرباز میزنم و به این سرافنکدگیم هم نمی بالم اما خسته ام. هزاربار خسته ام. هزار بار رانده ام و هزارهزار بار رانده شده ام، باز هم رانده می شوم و مقاومتی ندارم. تنم ترسیده است. مثل گذشته ها صبحم را شروع میکنم وقتی تنم ـ چهار ستون تنم ـ میلرزد یعنی میلرزد تنم داغ میشود و انگشتهایم مثل دستان مرده های بی صاحب سردخانه میشوند و چشم باز میکنم.
من میترسم و تعمیر را هم علاج نمیدانم چون نه تعمیری و نه علاجی درکارم است.

*بیدل

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

دور مشو! دور مشو

به کهکشان نارنج که می زنی پلک و
رها می کنی عطر جادو به شانه ی غزال خیال
بر مشرق یادهات ایستاده منم در پگاه
اگر نظاره کنی به آب و گیاه .

قاسم آهنین جا

از اینجا 

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری....

فاخته ی من و هر یک کوکو ـ صدای من ـ میشود؟
بشو!

سگ سکوت

ناموساگیر*  یک بطری آب معدنی که پشت سر ما ریخته اند که نشده ایم....فوق فوقش، از سر ملال و کسالت است که لب به شکایت باز نمیکنیم. سن و سال شرط است. باور کنید یا نه.

* در زبان ترکی یک چیزی است شبیه مرهون، مدیون....

ریم عزیز

ریم عزیز
ریم عزیز
ریم عزیز
ریم عزیز

باقی بقایت جانم فدایت

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

کوکو!

اگر حنجره ای داشتم فاخته وار، چقدر میخواندم: کوکو! کوکو! و هر کوکو چقدر از ترس هایم را میخواند...کوکو!*

* کوکو نام اولین آهنگی است که در کلاس ارف در نه سالگی آموختیم

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

سیزده نوامبر دوهزاروسیزده

امشب نیست
بامداد عجیبی است
مال داروهاست یا مال اتفاق پشت اتفاق پشت اتفاق. من چه جور دوام بیاورم؟
دیروز؟
دیروز تمام شد….آمد! گفت! تمام شد!
دیروز رفتم به همدمم بگویم: تمام شد! همدمم حواسش پی دیگر جا بود….همدمم...
امروز عجیب بود عجیب است عجیب مانده است و منتظرم صبح زن بیدار شود به او بگویم چقدر گیجم. چه خبر است؟
چه شده؟ رویای سفید رنگی از حریر دورم را گرفته. دلم طوری ش است

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

از بیگانگان؟ ننالم

تو زبان شیرین و صدای نرم و شعرم...تو همدم دور و نزدیک جانم...رهایم کردی تو بیگانگان من نبودی که آشنای هرچه کرده بودی.
امروز که شکسته ام دیروزِ رفته ام بودی. نارنج و ترنج باغ آفت زده ام بودی.
دیگر شکایت دوستانه هم ندارم. غیردوستانه هم ندارم. نشسته ام سیگارم را میکشم به چرایِ تو فکر میکنم

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

Cinco horas de la tarde*

خط های قرمزهای من یک به یک محوـ نادیده انگاشته ـ  میشوند و صورت ها محو، دیگر خط قرمزی ندارم.
کاری از من بر نمیامد. نشستم روی کاناپه  آرام سیگارم را دود کردم، زلزله ی اصلی پیش از این ها نابودم کرده بود، اینها که پس لرزه بود...تکانش را هم نفهمیدم. نشستم تماشا کردم محو شدنشان را یک به یک طنابهای پیوندهایم را  با انسان میبُرَند...

*Lorca

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

yasadim diyebilmen icin*

من سینه سرخ خندانی بوده ام.
خندیدن شغل من است.
گاهی فکر میکنم مادر جان! چه کسی خبر مرگ مرا با تو خواهد گفت؟ همه میدانند که من ناگهانی خواهم مرد. یک روز صبح بجای برف پشت پنجره و افت قیمت ارز خبر من را خواهند دید ناگهانی. فکر میکنم من در یک حادثه ی از پیش حساب شده ـ که چقدر حساب شدگی با حادث شدن در تناقض است، تمام میشوم. از آن ببعدش مهم تر است اینکه مادرم چه خواهد کرد؟ پدرم دوام نخواهد آورد؟ شما؟ شما چه میکنید؟ همانطور که رفتنم را فرو دادید، مرگم را هم. چرا که نه؟ راضی نیستم از اینکه بمیرم و فراموش شوم. دلم میخواهد هم امروز که در خانه هایتان نشسته اید و گاهی با من حرف میزنید، در همان حین گاهی من را فراموش کنید و دلتان تنگ نشود. دل تنگی تان رفتن را سخت میکند اما قول بدهید بعد از رفتنم یادتان  بیاید  که چقدر خسته بود! چقدر خودش نه، جانش تنها بود! چقدر مرغی بود که سرش را کنده بودند و به هر گوشه میزد تا جانش از خودش خلاص شود، چقدر خندید...یادتان بیاید چقدر میخندیدم...یادتان بیاید در آن مانتوی چهل تکه ی رنگارنگ وقتی گوشواره ی قرمزم را پوشیده بودم روبرویتان چقدر میخندیدم...اصلن به عکسها نگاه کنید. یک عکسی هست که زنم از من گرفته فقط خنده است. یادتان بیاید آنقدر خندید تا جانش تمام شد. ایکاش راحت باشد تمام شدن جان! چه کسی آن آگهی کذایی را که باید قبل از آنکه دیر شود به روزنامه بفرستد؟ چه کسی بمادرم؟ من را کنار خواهرم دفن نکنید. جان مادرم را میکاهد این.
* Nazim

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

icim icimden geciyur

ای (بی‌منی) برای تو دهشت‌زا
دیگر خیال بودن با من را
مانند این دراز کج و معوج
که در حدود ساعت سه و بیست
شهر عروسکی ترا پشت‌سر نهاد
پشتِ سر بند.
زیرا که من
با این بهار و باغ شما قهرم. 


هوشنگ چالنگی
از اینجا

ای عافیت ببال! که هستی وبال داشت!*

سر انگشتان نامرئی ش پرنده نشان بود...لبهایش شعر را میبوسیدند و گلویش امنیت هولناک خانه ای در مسیر طوفان بود...بود؟
نبود آن پس زمینه ی خاکستری و کتان سفید معطر و چرخش رقص آگین گردنش...نه تولدی بود که اسپند دود کنند و نه مرگی که بوی کافورش مژده ی آغوش دست و دلباز خاک...مشت مشت خاک سکوت در دهانم فرو کردم. گلویم  بریدم و گریه از شریانهایم ضجه زنان خودش را دریغ میکرد، خون میجوشد...هزاااااار بار مرگ دست می اندازد هزار بار سنگش را به بالای کوه میراند و هزار بار نمیمیرد...مرگ بر...نه! سکوت بر شوم ـ میراث سینه به سینه اش، سکوت باد نفرینش.
* بیدل

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

باز هوای

نرو
به من بگو که کجا می‌روی پس از آن وقت‌ها که رویاها تعطیل می‌شوند و ما به گریه رو می‌آوریم
و ، گریه به رو ،‌کجا ؟
بمان !

منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟

براهنی.

من یک  تن هستم خسته و خونریز. خودم اینجا جانم آنجا. کاش کسی زودتر من را بکنعانم برساند