۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

یعنی دل گداخته‌ام‌، درد می‌کنم*

عزیز من
من اما میگویم ذات  درد...ناک...بودن آغشته میکند تو را به خستگی و فکر میکنم آغشتگی از محکومیت محتوم تر و لاجرم تر است. از حال من هم نپرسیده باش .میان خودمان باشد دیروز با زن نشستیم در ساحل همه چیز مهیا بود؛ زن؛ آفتاب شراب و غذای خوب و خوبرویان اما آغشتگی به دردناکی من را در آخر روز از پا انداخت. میخواهم همانطور تصویر خندان بی خیال من را ببینی که پشت چراغ قرمز آواز میخواند یا در راهروهای بیمارستان سوت زنان میرود که خودم بخاطر ندارمش. از او پرسیدم از کِی آنقدر پیچیده شد گفت از آن روز که دست خیالاتت را گرفتی و از صندوقخانه بیرون کشیدی ش. از همان موقع که به توده ی بی شکل رویاهایت لباس گل دار چیت پوشاندی و داخل آدمشان کردی؛ مُردند. باری تمام تلاشم را میکنم که به تیغ  وشیر گاز و ارتفاعات و قرصها  نگاه نکنم راستش که من را صدا میکنند گاهی ...اما... من ...هنوز همان نازپرورده ی خوش خیالی هستم که فکر میکنم ممکن است هنوز...پرده ای...پشت پنجره ای تکان خورده باشد و پاییده باشدم. گفتم همیشه باید پرده ای پشت پنجره تکان بخورد که من چشمم بگردد دنبال جفت چشمان ندیده ی منتظر...به هر رو دیگر گذشت  از من که عبور کرده ام با دردناک تنم اگر  تو  روزی صبحت را با نان گرم و چای شیرین و گلدانهای خوش خنده ی روی طلق پنجره شروع کردی با دستت موجی به پرده بده شاید زنی که سوت زنان از زیر پنجره میگذرد چشمان خیسش یواش پنجره ی تو را میپاید.

*بی دل

هیچ نظری موجود نیست: