۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

666

جایی کنار چشمم می سوزد که نباید.
گفتم انگار در دلم اسید ریخته باشند خورده میشود.
یک ساعت تمام....کنار در نشسته بودم....نشسته خوابیدم....من از دسته ی رفتگانی هستم که وقتی بازگردم در نگاهم خالی می دود و خیرگی ام به هیچ کجا است. گفتم و نگاه کردم بجایی که ننشسته بود.  باز خوابم برد. در خاطرم هیچ کس نیست. به دو پایم وزنه بسته بودند و میکشیدند. گفتم جواب نگاهها و پرسش ها را من میدهم و از خیر جواب خودم میگذرم. من همیشه از خیرها میگذرم. وزنه ها دو چشم و گوش و بینی داشتند و میخندیدند. من هم...میخندیدم به من

هیچ نظری موجود نیست: