۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

دم به دم شعله زنان می‌سوزم

چشمم بسته بود پشت چشمم صحرای محشر بود پشت چشمم تکیه زده بودند زنجیرها را قمه ها را. خیمه ی ظهر عاشورا بود پشت چشم بسته ام. صدا...صدا بود که زنجیر میشد مینشست بر پشتم خون می انداخت صدا. چشمم بسته بود و منتظر صدا...چشمم بسته صحرای محشر بودم از رگهای پاهایم آب جوش و میان پایم از خون میسوخت.... آی منیم بالامون جانی یاندی...از چشم بسته ام گوئزلریم یانیر آناجان...اورئگیم یانیر آی آنا...چشمم بسته بود بوی خاک ...آی جانیم یانیر منه بیر جان خیلاص اتمک یوخ...چشمم بسته بود...آی آنا جان ...

هیچ نظری موجود نیست: