۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

گردانده ام به ذوق خزان صدهزار رنگ*

گاهی به ناله گه به تپش.*
هیچ چیز بیشتر از سه روز مرخصی عصبیم نمیکند. اگر راهی خانه هستم مال این است که نصف بیچاره ی همزبان ـ خواهیم دیگر سرریز شده است. من چند روز بیشتر ایران نبودم آنهم از خانه به مسجد و به خانه و مردمی که نمیشناسم. ازقضا من این بار عین عزادارها بودم در میان جمع، گریه ها را کردم، سیاه ها را پوشیدم و آبروی مرحوم را حفظ کردم. حالا هم که برمیگردم انتظار می رود بنشینم بیایند خدمتم. من چه؟ من شبها خواب سونوگرافی عروق گردن و جمجمه میبینم دم صبح میبینم یک زن سی و نه سانتی متری  با ابروهای سیاه زشت پشت سرم ایستاده و گریه میکند و از دهانش صدای گریه نه، صدای زوزه ی سگ زخم بیرون می آید. شب قبلترش هم خواب میبینم بچه های کف خیابان به خواهرم سنگ میزنند و من بی اختیاری مدفوع دارم.  در این پروس عجیب نمیدانم چرا نمیشود دلم صاف با مملکت. اگرچه مردم را دوست دارم. مردم همه جا خوبند. مردمان در لباس بیمار، همراه بیمار، همکار....من نشستم روی ترسهایم

* بیدل

۱۳۹۵ مهر ۲۶, دوشنبه

به ل. شین، زنی که زن ماند

یکشنبه تولدت بود... عزیزم
این تمام نامه ی تو بود که جلویت زانو بزنم. 
اینطور نبود که خاطرم نباشه همه روز... همه هفته... 
به این فکر کردم چی باید بهت بگم...
با همه آنچه که کنار هم بودیم و تماشا کردیم از هم... صرف گفتن اینکه یک تولد دیگه هم گذشت و تولدت مبارک برای من کافی نبود...
تو معجزه منی... سی و چند سال پیش معجزه من بودی... روز بدنیا اومدنت رو باید به من تبریک بگن... که دلخوشی روزهای تیره و ماوای ترسهای منی...
مای پرسن عزیزم
پناهِ من
از دنیا برای بودنت متشکرم. 
 
عزیز من نامه ی عزیزت آمد من بدترین و خسته ترین تولدها را داشتم و بازهم تو بودی کنار من بودی، سبز، بلند، روان...تو معجزه ی منی و در دیدارت زن

۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه

حسن ختام

من بهترین بلاگر فارسی زبان در آلمان نیستم اما بدون شک یکی از پرطرفدارترین رزیدنت های مغزواعصاب خارجی در شمال آلمان هستم.
از زمانی که مشغول به کارم ـ دوستان عزیز کنجکاوم ـ اینجا برای کار آویزان نمیشوید بلکه شغل پیدا میکنید و ویزای کار میگیرید، بارها مریض ها تایید کرده اند شفاهی و با کادوهای زیبا و اندرو و لیندا آخرینشان بودند. اندرو و لیندا اهل اسکاتلند بودند و رییسم بخاطر اینکه بهترین انگلیسی حرف بزن بخش که از قضا خوش اخلاق هم هست، اندرو را بعد از دو سکته ی پشت سر هم با گرفتی بیش از پنجاه درصد عروقی که در حوصله ی جمع و سواد خلق نمیرسه، بستری کرد و من در بدترین روزهای روانی بعد از فوت پدرم هستم و روز آخر ترخیص اندرو از صبوریش تشکر کردم و او از من برای انگلیسی و لبخندی که میدانست به سختی میزنم به همراه همسرش لیندا، با هدیه هایشان تشکر کردند و گفتند که میدانند من روح را نمیشناسم اما روح پدرم لبخند میزند و من لبخند زدم.
چندین هفته قبل تر یکی از مریض ها که دکتر اورتوپد بود تحت تاثیر تلاش خنده دار من برای اینکه آلمانی خوبی صحبت میکنم از من از نویسنده ی کلاسیک مورد علاقه م پرسید و معلوم است که میدانید گفتم گوته و کدام کتاب؟ وِرتر. و بعد از ترخیص هدیه ای دریافت کردم بر تشکر؛ رمانی از گوته.
اعتراف میکنم روزگار خوبی نداشتم و خودم را جر نداده ام اما از محکمترین جای پای دنیا برخوردارم هرچند آلمان جای من نیست برای زندگی اما بیمارستان و بیمار و تخصص و جای من است بی شک.
این را که مینویسم بعد از یک سال به زودی مرخصی می روم کِی و کجایش را هم نمی نویسم. جایش نیست اینجا. از همه ی آدم هایی که با فضولی و یبوست و اسهالشان ساعت هایم را خراب کرده اند از بارسلون تا هرگوشه ی آلمان و ایران و کاردیف و نیوکاسل و الخ متنفر نیستم اما به شدت احساس میکنم که هر انسان کوچک و کوچک زاده و کوچک بزرگ شده، با شورت ویکتوریا سیکرت هم کوچک و حقیر است. لازم به تحقیقات محلی نیست اگر کسی هست که می خواهد آنچه من بالا آورده ام بخورد، پلیز! وِل کام. لازم نیست تلفن راه دور و ایمیل و پسغام و سوال. خستگی مغز را میگاید. من که نورولوژیست باشم میگویم شما هم بپذیرید.