۱۳۹۵ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

از جهان گرد

در بیمارستان ما غالبا صف تشکیل نمیشود. همه چیز ترتیب و آدابش را دارد. همه در سکوت رعایت میکنند و عبور میکنند و کارشان انجام می شود. صبح با قهوه ام رفتم پرسیدم شاید کمکی از بربیاید گفتند یکی از بخش های نسبتا مهم کمک های اجتماعی بیمارستان و بیمه را منتقل کرده اند به ساختمان دیگری و برخی نمی دانند.
در این میان انسان نارامی میکرد داد و بیداد میکرد. ما عادت نداریم در این بیمارستان. با همکارم کشیدیمش کنار؛ پرس و جو کردیم گفت کاری ندارد واقعا کار خاصی ندارد فقط آماده است جواب آن منشی مسوول را که سه هفته است مقیم جای دیگر است بدهد و برود. سه هفته منتظر باشی خودت را پاره کنی یک جواب بدهی. همکارم برایش قهوه ریخت و به بیرون هدایتش کرد. من همانجور در دوقدمی ایستاده بودم فکر میکردم. یک بار در تجریش زنی چهل متر دنبال خانمی دیگر دوید و جواب فحشش را داد و برگشت با موتور تصادف کرد. به همکارم گفتم شاید این منتظر الفحاش به اریایی ها برده است.
* بنده ی خدا خیلی صبر کرده ای؟

۱۳۹۵ فروردین ۳۰, دوشنبه

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

عزیزم
لباس های زمستانی را جمع کرده ام. قبل ترها با هر تکه لباس و جنس و مداد جانم در میرفت. امروز نشستم همه را با خونسردی مچاله کرده ام در چمدانم. همان چمدان معروف کنار و گوشه های اتاق. اگر کولی وش را با بند و زنجیر ببندند اینطور می شود مثل همین گل هایی که گلدان به گلدان میکنند و آخر زرد و بیچاره گوشه ی گلدانش رها می شود. نه آنکه من گل باشم نه، من همان زردی و قلمه ی اشتباهم. قبل ترها از شوق خانه و خیابان و زرگنده و تجریشم می لرزیدم امروز بر سر ایمانم. شبی که مصاحبه ی کاری داشتم همه چیز را روی کاغذ آورده بودم همه چیز مرتب بود جز آنکه دیگر نه برای باختن آمده بودم نه برای بردن. این هم نامه ی این ماهم می رود تا سندرم بی خُلقی ماه بعد.

۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

شمسی فروردین ماه سال نو

آخر آن سالی که پشت سرمان بود و اسمش را نمی آورم نکند که برگردد اگر به اول سال شمسی که برای ما شمسی و میلادی و قمری اش به هم دوخته شده، بچسبد ماحصلش بدک نیست. امروز هم در بیست کیلومتری خانه در شهر پروسی بهار را گیر انداختم در فواره ها و کانال ساکت وسط شهر. این سه خط که زور زده ام بنویسم را نگه دارید بگویم برایتان از بدن درد و بیماری شیرین بی تفاوتی. انقدر زور زده ام که اینچنین روزی را ببینم و امنیتم را با دست های خودم نگه دارم که وقتی بهار سر کشید، هم تنم خسته بود هم جانم بی حوصله. این بود که صبح زود چمدان بستم باز راه افتادم. هم خانه زندگی ساخته ام هم سرزمین بهم زده ام گور پدر هرفصلی که پشت و جلویم است...حالمان هم باور نکنید.