۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

فست بک وارد

از یافته های دیگر خودم در مورد خودم این است که آدم مسخره ای هستم. حتمن میپرسید تازه فهمیده ام مسخره هستم؟ بله تازه فهمیدم. قبل تر ها فکر میکردم پری کوچک غمگینی هستم که هیچ مسخره نیستم اما خوب؛ هستم. اینطور که یک روز برای آدم بیخودی دلم تنگ میشود که البته حجم خاطرات مشترک شبانه روزیمان کم نیست؛ خوب دوران تحصیل پزشکی دوران شبانه روزیی است؛ به ویژه سالهای آخر که آدمها متاسفانه بسیار در سوراخ های هم قرار میگیرند و متاسفانه آدمهایی هم هستند که از این در سوراخ هم بودن بهره ی روانی میگیرند ؛ به این دلیل مینویسم روانی چون واقعن نمیفهمم دانستن اسرار آدمها و بیرون دادن آنها چه سود مادیی دارد؛ بله بهره ی روانی میگیرند مثلن برای خودشیرینی نزد محبوب فرضی یا برای لابد جلب توجه...به هرصورت وارد شدن به این مهم اصلا و ابدا در حوزه ی وقت نویسنده و حوصله ی خواننده ی فرضی نیست. اما مسخره بودن نویسنده در حال حاضر از داستانهای جالب مکشوفه در مورد خودش است. بله من آدم مسخره ای هستم که تازه فهمیدم و دلم برای همچون آدمهایی که در بالا گفتم تنگ میشود و همه ش حرفش را میزنم ولی اگر کسی به من بگوید که لکاته جان! فلان کس قرار است همسایه ی شما شود در فلان جا؛ بنده جانم را در جیب عقبم گذاشته و کفش نپوشیده فرار میکنم.
مسخره تر بودن دیگر من هم این است که آدمی هستم که دوست ندارم مرئوس داستان واقع شوم از طرفی ولی از طرف دیگر هم حال و حوصله ی مذاکره و مباحثه و مناظره ندارم؛ این است که وقتی توهم؛ توجه شود که گاهی هم دچار توهم خود مرئوس پنداری و دیگران رییس بازی دربیار -پنداری میشوم بعد خودم را به قهر میزنم چون حوصله و وقت و توان اینکه مثلن رییس فرضی را سرجایش بنشانم یا به او بفهمانم که مزخرف میگوید را ندارم؛ البته که اوی فرضی نمیفهمد که مزخرف میگوید ولی بد نیست که بفهمد که بعضی ها دلایل زیادی دارند که او را مزخرف گو میکند ولی حالش را ندارند مطرح کنند برای همین هم مسخره هستند و ادای تصدیق در می آورند و گاهی هم یک قهر فرضی کوتاه مدت هم میکنند. واقعن مسخره است.  حتا جدای مسخره بودن به نظرم میرسد که ترسو است.
در همین جاست که خواننده فکر میکند نویسنده خیلی خل و بیکار است که البته ممکن است خل باشد ولی به هیچ وجه بیکار نیست و این یادداشت تمام میشود چون باید بروم چای بخورم و منتظر سرد شدن چای بوده ام

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

اتاق/لیلا

لیلا جان
پرسیده بودی شهر چگونه است؟ شهر بدون ما و با ما بوی مرگ دارد...
شهر خاموشی دارد؟
شهر سراسر خاموشی است بدون ما...
شرط میبندم وقتی ما به شهر برگردیم خاموشی ها را پایان میدهند؛ افسوس که دیگر خاموشی هم دردم را ساکت نمیکند
لیلاجان!
خیابانت هنوز بوی رفتن میدهد؛ کاش دقیقه ای زیر درختی می ایستادیم کاش نمیرفتیم؛ کاش من نمیرفتم با باد؛ من با باد بهار رفتم ملوان خوبی نبودم مسیر باد را نخواندم..
لیلاجان!
برگشتن ما شهر را از نفرین آزاد نمیکند همانطور که رفتنمان طلسممان را باطل نکرد
با عجله یقه ها را میکشیم بالا و عبور میکنیم بدون سلامی حتا بدون نگاهی...
اطمینان دارم هیچ کس طاقت انتظار خاموشی را ندارد قدر ما...
لیلاجان
بی تعلقی میبراند آدمی را لیلا!

اتاق ۵

مغزم سر رفته و این خوب نیست. نه اینکه بد یا فاجعه باشد فقط خوب نیست. وقتی مغزت سر برود همه ش میخواهی دعوا کنی و گاز بگیری؛ هرچیزی که شنیده ای و سکوت کرده ای؛ از طرف دیگر مغزی که سر رفته فکر ها و رویاهایش مخل آسایشش میشوند به طرز خنده داری. به طرز خنده داری یک خانه در درکه روی مغزم نشسته است که دو طبقه دارد کرت بندی شده دو طبقه باغچه ی نقلی خوشگل بالکن بزرگ و شمعدانی؛ من کی اهل باغچه و شمعدانی بودم؟ معلوم است که میانه ی خواب بیدار شوی به خانه ی دو طبقه ی درکه فکر کنی یعنی مغزت سررفته و میخندی و به خوابت ادامه میدهی.
انسانها باید خیلی زیاد از مادرشان بنویسند هرچه بیشتر بنویسند بیشتر میفهمند که مامان ها خیلی فرق دارند و خیلی فوق العاده و خاص هستند و از اینکه انقدر گذشت میکنند راضی هستند هرچند که زخمی ت میکند این گذشت ها. مثلاً من میخواهم خودم را کنار پای مامانم خاک کنم. من الان یک انسان دنیا دیده ای حساب میشوم که میخواهد خیلی قدر مادرش را بداند ولی بلد نیست و مثل یک نگهبان قلدر ایستاده نفس کش میطلبد از جهان برای مامانش. اینها همه خنده دار است قیافه ی زن نسبتاً سی ساله ای که تازه یادش افتاده است باید مامانش را قورت بدهد که هم مواظبش باشد هم با خودش همه جا داشته باشدش.
دوستانم! مغزم سر رفته! احساس انسان بدبخت بی خواهری را دارم که دنبال خواهرش در دوستانش میگردد و ناموفق هم نیست در پیدا کردن دوستان محشر و وصف نشدنی؛ هرچند در کارنامه ش خیلی اندک سوتی دارد...دلم برای رقت انگیز بودن حقیقت از دست دادنش فقط میسوزد و این سوختن در مغزم سر میرود. همین.