۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

از مرگ بازی

لزوم نوشتن وبلاگ از روز روشن تر است. حرفهایی که حوصله ندارند از دهان خارج شوند از انگشتان روانه میشوند. حرفهایی که زدنشان پیامد دارد که پیامد همان شنیدن سخنرانی های بلند و بالا و غرا و آشکارتر از خورشید است. آنقدر از آنچه گاهی برسرم میرود ناتوان میشوم که قدرت کلامی بر زبان ندارم. قدرت ناخن کشیدن و رو خراشیدن و مویه کردن هم. بیخیال بنظر میرسم. اما نتیجه اش بیشتر از تمایل به خود پنهانی و خود زندانی در جایی یکه و بدون هیچ بنی بشر و نه هیچ وسیله/فرد عزیز ؛ نیست. به این نتیجه افتخار نمیکنم. آنقدر بر تخریب و له کردن و نابود کردن خودم پافشاری دارم که به هر فعلی که به نابودی ناگهانی و بدون دردسر و خونریزی و پیامدهای دراماتیک می انجامد دست می اندازم اما هیچ کدام پا از تؤوری فراتر نمیبرد. حتا حوصله و توان کلک کسی به نام خود را کندن هم در خود نمیبینم.

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

ساحلی/هفت سال از مرگ خواهر

ما را فراموش کرده ای. مارا فراموش کرده ای؟
شیونهایم بر سرم آوار؛ آوارم؛  بغض؛ بغضم را فرو...
ما را فراموش؟...
پس کفتر جلد ما نبودی یا که خاک آغوشش گرمترک بودت؟ که اگر باشد؛ انصاف است که گرم در آغوش خاک باشی و
به خوابهای من گرفتار...
ما را فراموش کردی دخترک با انگشتان لاغر؟...
هفت سال به عزایت نشستن تو را از خاک باز نیاورد؛ ما را هفت سال به خاک نزدیکتر...
به سلامتی زندگی که نوشانوش زندگان ...

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

ساحلی/بارسلون

شهر...به طرز پررنگ و نه اغراق شده که حتا وحشی و حقیقی دیوانه است. شهر از عناصر همیشه بیرحم انسانیش جدا شده و بر شخصیت مستقلی استوار است . خود؛ زنی است با یک دسته گیس سیاه و ابروهای ضخیم و لبخند کمرنگ گرم. دستهای شهر بزرگ است با ناخنهای گرد کوتاه...شهر! خستگیت را به شب شهر بده و کلمات ناگفتنی را در گوشهای شهر زمزمه کن. اشکهای شهر مدیترانه ای را لاجوردی میکند؛ این زن الهام بخش زیبایی است. غم است الهام بخش اما شهر بدون زایش درد با روشنای بی تمام دست مسیحایی برصورتت میکشد. شهر درآغوشت میکشد؛ خواب پرستاره ی شهر؛ کوچه ها مهمانسرای پر مسافر پذیرا...شهر من را غریب نمیکند.