۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

نفرین به من، که تاب می آورم


 
آنقدر در برابر باد ایستاده ام که از نسج هایم
بوی ز هم گسستن  خاک و گیاه می آید
روحم مغاک صاعقه های نهفته است
و اژدهایی از آتش فشرده
در خویش خفته دارد
کز یک نفس زدن
صد استوا به دور زمان می تواند گسترد
 
* محمد مختاری

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

تراوش

برمیگردم. برمیگردم؟ به سختی و تیزی این روزها نگاه میکنم و نمیخندم. مگر به هشتاد و سه خندیدم. که مادرم بگوید الاهی بمیرم برایت. الاهی بمیرم برایم
عین گربه ی کتک خورده ی کف کوچه افتادم حتا دلم نمیخواد بلند شم. تمام تنم درد و نفرت و کینه و لجه. کاش انتقام اصلی رو از خودم بگیرم و خلاص

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

مطرب مهتاب گو

ریم عزیز
امروز صبح آمد به سراغم. آن حال وحشتناک و عذاب آلود هراس در خواب. بیدار شدن بدترش کرد. بلند که شم و یک سیگار که کشیدم، مردم. یعنی با خودم گفتم مردن اینجوری است. بعد که دیدم این هراس و عرق سرد از جان من دست بر نمیدارد و این مردن نیست این شاید شروع مردن باشد. پس دراز کشیدم و شروع کردن به مردن. دلم میخواست بی درد تر باشد مردن. بعد تر دیدم که باید زاناکس لعنتی را بخورم اگر نخورم این مقدمه ی مرگ تمام روز من را میکشد نه نمیکشد به احتضار میگذاردم. 
تمام روز سر درد بود و هراس و بعد دردهای شکمی. 
پدرم غمگین شد و بر باعثش لعنت. پدر جان! باعثی ندارد....باعثش اینهمه میانجی عصبی. بر باعث غم من لعنت؟
حاشا که من غمی در دل ندارم تا در دنیا هنوز کسی هست که میترسد زنگ بزند صبحها از ترس درد چشمهایم.