۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

نامه ها/ شش/ به مادر

وای از روزی که تو تنها رشته ی پوسیده ی من بریده شوی. من خواهم برید.

نخواه که هشتاد و سه شانزدهم دی ماه، برگردد و من آواره و دربدر در راهروهای بیمارستانها  اوخشما گویان و عاجز آشفته و بی سامان شوم.
همه کس!
همه دوست!
همه قدرتم! نپسند که حیران تجریش های بی تو شوم.
تو بروی، من از خودم می
روم
دخترت
همیشه شرمسارت

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

نامه ها/ پنج/ به میم ح

عزیز جانی
شفیقم
نوشته بودی زنی در بارانی زرد...هرچقدر فکر کردم بخاطر نیاوردم کدام بارانی را میگفتی تا آنکه آن روز، آن بارانی زشت چرم قهوه ای را دیدم بعد ما را...بعد تو را...بعد همه ی آن داستان که بارها تکرار کردیم و تکرارش خسته مان نکرد. چرا من فکر میکنم آن روز باران می آمد؟ امروز و دیشب به پیچیده گویی و پیچیده نویسی فکر میکردم و به تو رسیدم؛ به یادداشتت به ضربان قلبت. چند شده بود؟ صد و بیست؟ به دمای هوای چند درجه زیر صفر؟
مانیکا دوست کلمبیایی هم کارآموزی بیمارستان یک بار سرش را برگرداند، ظهر بود؛ گفت زن! تو شبیه هیچ زنی نیستی و شبیه همه ی زنهایی. کاش اگر هیچ کس نفهمد تو بفهمی چه ادویه ای قاطی این سخن بود که چشمهایم را پر آب کرد. ظهر بود. آفتاب ظهر در چشمهای هردوی ما...من جوابی بلد نبودم به او بدهم. میدانی؟ گاهی فکر میکنم شاید چیزی به زبان خودش گفته که من اشتباه فهمیده ام...کاش اشتباه فهمیده باشم.
کاش مطالعات مختلف را ببینیم بفهمیم انسان از چه سن خاطره بازی میکند. احساس میکنم زود است برای بازی با پازل های عکس های مختلف خاطرات. دلم برایت تنگ نشده است حقیقتن. علت فرارم هم همین است که دستم رو نشود. دلم برایت تنگ شده است در  روزهای پیچیده در هم و ساعتهای تندرو. تاریخ ما گذشته. کاش اصراری نباشد برای بازساختن چیزی که قابل ترمیم نیست و لازم نیست باشد. من دلم خوش است به همان خاطره ی کافه نادری و شکلات های بدمزه. من اگر چندصباحی  بحال خودم  باشم رها، باز برمیگردم. از من نخواه برگشتنم همان برگشتنی باشد که بوی قهوه و بستنی و گذشته بدهد. دلم تنگ دو سیصدوشصت و پنج روز از دست رفته است که من را برد و برنگرداند

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

نامه ها/ چهار/ به میم های پراکنده در جهان

عزیز من

اینجا اتفاقات زیادی می افتد که ما هم آن زمان از دست دادیم هم امروز.

اتفاقن به تو بگویم اوضاع در طهران خوب است. از داستان تصادف که بگذریم و میدانی، بازار تیاتر و موسیقی گرم است. ما که نبوده ایم در خانه، وقتی هستیم شاید بچشممان می آید. تو که نه! خودم را میگویم...تصادفن ژانر موسیقی در سلیقه ی توست، بداهه نوازی ها...سنتی ها...من البته فرصتش را نیافتم در کنسرت اخیر علیزاده شرکت کنم، تو اگر بودی میرفتیم شاید. شاید هم نه. یک وقتی آن زمان ها که شروع به مهاجرت کرده بودند، هر کجا میرفتیم به سمع و نظر رفیقان غایب میرساندیم که جایشان سبز است. چقدر جایت خالی بود سالها پیش. دیگران جدید  اینجا این سنت را ندارند که جای غایبان را خالی کنند، اما ما هنوز به همین سنت پابندیم...وقتی تو نباشی، و جایت خالی باشد بعد یا در حینش یادت میکنیم و شاید هم ناپرهیزی کنیم عکسی بگیریم و جای خالی ات را تگ کنیم در فیس بوکی چیزی...بهمین مبتذلی میتوانیم جایت را خالی کنیم اما جایت واقعن خالی ست، در شبانه های شکسته ی من خالی است. حوصله م سر است. ماشین خراب و له شده و جایی نمیروم.  ورمیدارم به تو زنگ بزنم بگویم بیایی من را بار بزنی و  برویم تا  تو آب میوه بخوری و من نوشابه.... اما نامت هم حتا دیگر در تلفن من نیست، اگر هم بود تفاوتی نمیکرد ما دیگر نیستیم. روزها کتاب میخوانم بیشتر میخوابم، زبان میخوانم و کسل می شوم با آدمها چت/گپ میکنم کسل و دلگیرم میکنند  و کاش بودی کسالتم را میکاستی اگرچه تو خود متخصص دلگیر کردن و دل باز کردن بودی.
آدمهای جدید اینجا اینطور نیستند. فرقی ندارد تو باشی یا مجسمه ی حضرت داوود، این است که زود جایگزین میشوی و شاید هم حاشا بشوی  برای ابد. میخواستم با پ بروم سفر نشد، بروم کرج با سحر ماشین بشوییم، ماشین لِه شد، مدتیست میخواهم با لام بروم نایب وقت نشده است.  برایت از زنم گفته ام؟ لعبتی است. نه از آن لعبت های شاگرد مدرسه ی ایران که خودش و دوستان قربان صدقه اش، مفت سگ های ولگرد تهران هم گرانند...لعبتی ست زیبا رو، زیباخو...زن را هم ندیده ام مدتیست.
هی فکر میکنم شاید اگر تو بودی به همه ی اینها که نکرده ام بخاطر خانه نشینی، میپرداختم. عبث است میدانم.

 هیچ کجا این نفرین که "هیچ کس جای ما همگی و در یک جا را نمیگیرد"، رهایم نمیکند. نه در بارسلون، نه در طهران...کاش دور هم جمع بودیم و لازم نبود جایی خالی کنیم.  از وقتی من رفته ام جایم هیچ کجا دیگر خالی نیست حتا وقتی هم برگشته ام باز هم جایم مهم نیست... جای تو اما چرا...خالی است...از آن خیابان به این خیابان بدجور جای تو خالیست.