۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

نام سرخپوستی: ادامه ی کون کلک بازی را صلاح نمیداند

بنظر میرسد که مفهوم نیستم، صرفن مجسمه ی گچی بی مصرف فروشی سواحل آستارا هستم به قیمت نازل.
آیا باید درب منزل ها یکی یکی نازل شوم که: لطفن نخواسته باشید احوال من را بپرسید! تفقد نفرمایید! (گفته بودم؟) اگر حرف دیگری بود، رب اشرح لی صدری اگر نه نیازی به احوال نیست...احوال طبیبان را یا طبیبان درست میکنند یا خاک گور پر میکند.
نویسنده به این و به آن راحتی ها با سروصدا اهل قهر نیست، بی سروصدا اهل قهر است. قهر که نه، همان رنجیدن و رفتن...کاش نویسنده را به حال قهر خود رها کنند...نویسنده ای که به قهر نشسته، اهل گلایه نیست، اهل پاچه گرفتن هم نیست..
آدمی هستم  دبه کن. (مانیفست را زودتر بنویسید)







۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

نام سرخپوستی: حوصله ی کون کلک بازی را ندارد!


هیچ حقیقتی روشن از آن نیست که در دوستی جای تفقد و رودربایستی و ترحم در سوراخ توالت است.

بخدایی که ایمان ندارم قسم میخورم اگر لحظه ای گمان کنم کسی و در جایی (هر کجای کار)، از رفاقت به ظن خودش از روی محبت و انسان دوستی و مراقبت از یک موجود شکننده(فرض کن من) ، یا در بگیر و نگیر رودربایستی، به احوالپرس آمده یا زنگ زده یا نوشته، در همان لحظه (تجربه های قبلی شاهدند) که از دوستی ساقط است. اینکه وسیله ی ارضا حس "من مهربان هستم"، قرار بگیرید خوشتان می آید؟ من که نه...هرجای کار هم که باشیم و هر حرف دوستانه ای هم بین ما بوده باشد، مثل کالسکه ی سیندرلا که در ساعت نیمه شب با آن شکوه و جلالش تبدیل به کدو تبل بشود، این رفاقت هم تبدیل به خیار گندیده ی لاغرمردنی میشود. چه کاری است عزیزم. دلتان تنگ شد یا اگر دلتان خواست بگویید دلتان تنگ است و میخواهید اگر نیست، چرا معاشرت و تلفن های مجبورانه و محترمانه. این جانب فقط به دل تنگی ها و دل خواستگی ها پاسخگوئم نه به فریضه های اخلاقی. نیازی هم به احوالپرسی های مجبور ندارم. اگر انسانها عاجزند از درک و بذل امنیت چه چیزی آسانتر از تعطیل کردن و پایین کشیدن کرکره؟  بیایید و بزدل نباشیم...!

برای کسی که تمام زندگی ش را رها کرده با یک چمدان به رفیقان خویش رسیده بازش که ، کسی که از جنگ احد برگشته و رها کردن پیشه اش است، یک تذکر پیش و یک تلنگر بعد، ختمش میشود همان آخر کار. کاری ندارد که؛ شما را به بذل محبت به دیگران و ما را بسلامت به رفیقان خویش. این چه رسمی ست، رسم دست نوازش و تفقد و دلسوزانه؟ دستی را که دلسوزانه دراز شود میشکنم...دستی که به میل یا به عشق یا به دوستی بیاید را میبوسم نرم و با عشق.



--
Elmira Amoly

نمااااز شام غریبان

دست دراز كردم طرف صورتت. زمین نلرزید. دست آوردم نزدیك‌تر. آن قدر نزدیك صورتت، نرسیده به صورتت، انگار دست كشیدم روی نسترن آتش.
....
نمی‌خواست این طور شود. دلم می‌گیرد هر بار، بار. در آن زمان اگر دل می‌دانست، یك غزل بیشتر نمی‌سرود. از فالگیر فال دیگری خواستم. كنار گور نشسته بود. دیوان را باز كرد و بست. همان فال آمده بود. وحشت‌زده مرا نگاه كرد. دست پیش آورد می‌خواست صورتم را لمس كند. عقب كشیدم. گفتم: "تو چرا مویت را رها نكردی، خرقه نپوشیدی؟ آب منتظرت است. خاك منتظرت است. هزار بار فال گرفتی و اگر فهمیدی نگفتی به آنها كه فالشان را گرفتی." عربده كشید: "با دومی دورتر شدی، با سومی‌دورتر شدی، همین طور عشق حرام كردی و دورتر شدی ..." گفتم: "می‌دانم. امید دورترم كرد. ولی چه می‌دانی؟ شاید ابد دور زده باشد، از آن سو رسیده باشد به ازل. دور كه می‌شویم از این سمت، نزدیك می‌شویم از آن سمت."

شرق بنفشه، شهریار مندنی پور