۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

جای خالی عاشقانه

آدمیزاد چه سبک بزرگ میشود. انگار این را من نوشته بوده باشم. امروز نه چهار پنج شش سال پیش. امروز میگفتم این یک عاشقانه ی جوان شخصی است. انگار من هییییییچ وقت عاشقانه های جوان شخصی ننوشته باشم...انگار هفت کوه را پیاده آمده ام و رسیده ام به این یک خودم که من نیستم دیگر...

کاش بودی. جدا از همه‌ عاشقانه‌هایی که بودن‌ت را می‌خواهد، کاش بودی؛ که نشان‌م می‌دادی مسیر رفت‌وبرگشت‌مان را. من هیچ‌وقت با این ضلع شمالی و درب جنوبی و شرق و غرب و این حرف‌ها کنار نیامدم. وقتی می‌شود با چپ و راست همه‌ چیز را مشخص کرد، چرا شرق و غرب؟ چرا همه‌جا این‌جور است؟ هرجا که رفتیم یک‌ورش شرق بود، یک‌ورش غرب. خیلی خنده‌دار است. خدایا این چه کار بامزه‌ای بوده تو کردی؛ دنیای گرد آخر؟!… کاش بودی تو؛ کاش راه‌بلدم می‌شدی. من عادت به راه‌نما کرده‌ام. به حرف‌ها و حدس‌هایت از مسیر عادت کرده‌ام. می‌گویند این‌جا همه چیز بستگی دارد. بستگی به این دارد که خودت کجا باشی. خب من که این‌جایم. تو کجایی؟ تو در ضلع جنوبی کدام نبش درب غربی این عالم ایستاده‌ای که نیستی؟ که هی می‌روم و نیستی. هی نیستی. من می‌روم و تو نیستی…

روزی که کوزه آب نداشت

سه هفته ی پیش بود با زن رفتیم کنار دریا آنقدر خوردیم و غیره که فردا عصرش بعد از صبح شانزده دی هشتادوسه که آرمیتا مرد؛ بدترین روز عمرم محسوب میشد (بدترین روز آگاهانه وگرنه میتوانم تاریخ نحس ناآگاهانه ترین روز عمرم را بارها برشمارم). فردای آن روز زن سرکلاس حاضر نشد و من مجبور شدم به معلم بگویم که جلسه است و خودم مجسمه ی سکوت بودم. بعد از کلاس رفتیم با فرفری اتاق مطالعه تا کار کنیم. روزهای کثیف آخرین نفس های تز منفورترین هستند. کار من یک نسخه ی کثیف تمام شده بود که در هرپراگراف یک مطلب را هزارجور توصیف کرده بودم؛ سراپا چرندیات. نشستم به اصلاح چشمم به صفحه ی موبایل بود تا فرفری رفت دیدن پائو برای سفر به پرو و من سرم را گذاشتم روی میز. نیم ساعت بعد بیدار شدم هجده بار زنگ زد بودند و چندین نفر صدایم کرده بودند و دو نفر در کافه ی کنار دریا/دفتر منتظر من بودند...زنگ زدم به زن بگویم دارم می میرم دیدم صدایش از ته چاه می آید...بقیه ی روز را دربدر دنبال قرصهایم بودم که دنبالم از ایران روانه شده بودند. ازشان متنفرم.

امروز و دیروز من بایستی خودم را دعوت میکردم به تمام دودکردنی ها و نوشیدنی های دنیا در عوض از عصر بخودم میپیچیدم. خواستم به پدرم زنگ بزنم بگویم پدر جان! پدرم در آمده است...دیدم پدرم چه تقصیری دارد. پدر من همیشه مخالف درآمدن پدرم بوده است. یک روز ده سال پیش پدرم گفت این کله شقی روزی با گه خوردم برت میگرداند. دیدم گه خورده ام و بهترست به او هم زنگ نزنم...همه میدانند من و پدرم هیچ وقت در مجادله کنارهم نبودیم روبروی هم بودیم. الان؟ شده ام فرزند خلف پدرم. بنشینم تاریخش را مو به مو بنویسم جای اسممان را عوض کنم با کمی تغییرات دموگرافیک.
دیدم نشسته ام در یک کافه و کار میکنم در حالیکه کلمه ای نمیدانم چه میگویم و دو نفر دیگر تند تند مینویسند. دیگر هیچ وقت بدترین روزهای عمرم را لیست نمیکنم شاید نشستم یک روز بهترین روزها را لیست کردم با انگشت شمردم.
دلم چه میخواهد؟ دلم همان درمانگاه ندیده ی دشت مغان را میخواهد با یک نیسان وانت که دو عدد کارت بنزین بخورد و یک تزریقاتچی زبردست و مامای خبره...این از من.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

ریم عزیز

بی قراریم از شور نیست...از گریز پایی است وگرنه نه چشمم براه است و نه چشم براهی میخواهم...
ریم عزیز

کاغذی از تو نمیرسد. من همچنان به سنت مان برایت مینوسیم. از مردمان بیزار نیستم اما حوصله ندارم. میدانی؟ حو...صله...دلم به صداها و پچپچه ها و بهار مردمان خوش است اگرنه من نه بهار دیدم و نه هوایی بجانم میرسد. شاید اینهمه شکایت و تلخی من از جهان تو را از نوشتن بازمیدارد. باورت بشود. حتا گله مند هم نیستم. دیشب کسی میپرسید چرا همه چیز به این آرامش میگذرد در تو؟ گفتم در من دوران جدید زمین شناسی دارد شروع میشود در من یک انفجار رخ داده است. یخ های قطب آب شده و من در درونم هزار جان دارند می میرند. اما من ....حوصله....ندارم...دیشب میپرسید آخرش هم به همین سکوت؟ گفتم عزیز من و به تو هم میگویم بله بهمین سکوت...
هیچ وقت بدین سان از قید انسان آزاد نبوده ام. یک من هستم و دیگر هم من.