۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

درختان بارسلون چراغ دارند

در رامبلا برف نمیبارد.
اما
روی درخت ها چراغ کاشته اند که برفهایش لیز بخورد آب شده بریزد.

بعضی روزها انگار انسان در خانه اش میشود مسافر. از بُرن که لیز میخوردیم پایین؛ نور یادمان شهدای فلان افتاده به پنجره ی کلیسا. من از قدیس ها دل خوشی ندارم. در دلم یک قدیس مرده دارم ‍که در حباب شیشه ای نگهش میدارم و گاهی میگویمش: عزیز من! بنمای رخ! نمی نماید؟ ننماید. با این حال نور مشعل یادمان یک روزهایی میفتد روی پنجره های کاتدرال و پنجره های رنگین قدیس کوبی شده. بعضی روزها از در دفتر که بیرون میزنم هوای شمال عید بصورتم میخورد. به دوستم میگفتم؛ بوی باد دریا می آید. ناگهان شده بودم مسافر. دلم با باد مدیترانه میرفت. بوی باد دریا من را میبرد مینشاند. دیشب هم همین بود. انگار مسافر بودم. جلوتر از همه در ساحل میدویدم. میخواستم شنا کنم.
در رامبلا برف نمیبارد
اما
چراغانی شده است و هوا زیباست. فکر میکنم انسانها در هوای خوش زیبا میشوند. دلبرجانانه ی خودشان میشوند. اما در دلشان یک پیامبر مرده نشسته در حبابش. رخ نمینماید. هوا زیباست. باد سوزدار می آید میرود در موهای خیسم بازی میکند اما نه سرم درد میگیرد و نه سردم میشود.
بعضی روزها که در رامبلا برف نمیبارد اما چراغهای سفید صدای جشن میبارند؛ مسافر خانه ات میشوی.

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

Convivir


در من یک دختر شانزده ساله ی رومانتیک مریض؛ خانه دارد که از او نفرت دارم. هربار که سرش را میکشد بیرون با مگس کش دو بامبی برسرش میکوبم. یک عدد دختر مدرسه ای با یک چکمه ی چرمی سیاه بند دار و موهای کوتاه. حتا قد نکشیده. اما کمرو. اما دیگر زیاد خودش را بمن نشان نمیدهد. اما طفلک میداند که چقدر ناخواسته است و گوشه ای نشسته برای دلش کتاب میخواند. مارتیک و تام جونز گوش میکند و فیلم محبوبش بانوی زیبای من و داستان وست ساید است. من هم میدانم که او از من اسباب کشی نخواهد کرد و به این همزیستی مسالمت آمیز راضی ترست.خبر دارم که اگر از من برود مثل گربه ای که یک ور سیبیلش را بِکَنی یه وری میشوم و چه بسا سقوط عمیقی کنم.  من میدانم به یک نوجوان رومانتیک مازوخیست زورم نمیچربد. بهتر است متشکر باشم که مدتهاست بمن کم سر میکشد یا اگر هم مدام سر میکشد؛ آرام می آید و میرود. کاری بکار هم نداریم. شما هم کاری بکار ما نداشته باشید

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

Que eres mi principio y fin


دل خواستن با دلتنگ شدن  فرق دارد. اگر بمن باشد حتا اینها را در دو کفه ی یک ترازو نمیگذارم. دل تنگی یک کیفیت پاروکسیسمال دارد. حمله ای است. مثل یک حمله ی صرع بجانت می افتد و می اندازدت و رد میشود؛ رد میشود و خودت را برمیداری و میروی زندگی میکنی. این میشود دلتنگی. با او زندگی میکنی و منتظری هرلحظه بزند به قلبت. منتظر و پذیرنده ای برایش. دل خواستن اما بخشی از جانت میشود. از تو نمیرود. هرجای تن ت که درد بگیرد؛ او هم تیرمیکشد. دل خواستن از دلتنگی وفادارتر است. جدایی ندارد. لامذهبی نمیکند بی گدار بزند و فلج کند؛ آنجا و گوشه ای ذره ذره میخشکاندت.

دیگر چیزی نمانده ...
طاقت من ...
یک کبریت بکشم ،
تمام می شود ...
عباس معروفی