من بودم کنار لبه ی بلند بالکن. سیگارم بود و شراب ریوخا. پایین؛ صدای همهمه ی مردم شادی میومد و حرف میزند به زبونی که برای من ناشنوا؛ سکوت بود. من بودم . شب من بود و زبان شادی همسایه ها ی شاد که برای من یک ریکوییم میزدند یک مرثیه.
۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه
از کودکی هایش و دلتنگی هایش بگوید.
یک چیزی میخوام بنویسم اینجا ولی ترس دارم که اگر نوشته بشه من بنظر اروگنت برسم که نمیخوام برسم؛ شاید باشم ولی خودم فکر میکنم نیستم یا نمیخوام باشم. من روزی با یک دل انگیزی صحبت میکردم و فکر میکردم من اصلن آدم این زمان نیستم. آیا خیال میکنم آدم زمان های بعدی هستم؟ بهیچ وجه. قبلن هم در مرحوم وبلاگ قبلی (سیزیف...) گفته بودم دلتنگیی به روزگاری دارم که هرگز زندگی نکرده ام. بطرز زیادی دلتنگ ادب و اتیکت دورانی هستم که هرگز در اون نبوده م که هیچ؛ جد و آبا بنده هم نبوده اند؛ چرا بوده اند؛ همون اجداد ولی اجداد بنده احتمالن از هرطرف که بری به نسل با اتیکت اون دوران که نمیرسند. به شدت از ارتباطات بر مبنای از اول؛ پسرخالگی(دوستان عزیز بخودتان نگیرید. کلی است.من عاشق دوستانم هستم) بدم میاد. من رو میتونین تا سالها ادامه بدین دوست شما باشم و هنوز بهتون بجای "تو" بگم "شما" و ناراحت نباشم. حقیقت هم اینه که متاسفانه بنده اینطور تربیت شده م. مادر ما (یکی از ما دو خواهر مرد و ما تبدیل به من شده) در دوران تینیجری بشدت در استفاده از اصطلاحاتی که غیرقابل گریز بودند از جمله:" اسکُل" و حتا "باحال" نقره داغم کرده بود بطوری که در سیزده سالگی یه فحشی یا یه حرف متناسب سن و مدرسه جرئت نداشتم بزنم اگر میخواستم بزنم باید تا شعاع یک کیلومتر؛ مادر را باید نمیدیدم تا حرف مزبور از دهنم دربیاد. اینطور شد بزرگتر که شدیم از کارهای ممنوعه ی ما فحش دادن بود که خوشبختانه ابدا از این نظر از نسل عقب نیافتادم اگر کسی باشید که اول من را شناخته باشید بعد وبلاگ را میدانید که تا مدتها بنده جلوی شما فحشی نداده م. پشیمون هم نیستم از این وضعیت. از زمانه پشیمونم. دلم میخواست در دهه ی چهل شمسی میبودم و روابط درگیر قیدهای بیخودی شفاهی بودند و مرزها به اسم رفاقت مورد خشونت واقع نمیشدند و کلام دارای قداست" اضافی" و" بیخودی" بود. این یک تناقضی در من است که خودم را گیج میکند. به شدت معتقدم که انسان نبایست بوقت حرف زدن منحصرن؛ مقید به زبان مادری باشد و پارسی را پاس بدارد و یک کلمه خارجکی نپراند بلکه انسان برای نشان دادن مقصود خود باید به هر زبان و واژه ای که می دانه چنگ بندازه و رسم الخط فارسی رو پاس نداره. اینطور موجود شترگاوپلنگی هستیم. بله. من دلم میخواست انسانها به ادب جز در تختخواب همیشه پایبند باشند برای همین مدام چوب همین فانتزی هام رو خورده م. انسانهای باتربیت و خوش صحبت برنده ترین ها بوده اند و تجربه نشون داده انسانهای باتربیت دست آخر تایید من رو ربوده اند (بحق یا ناحق)... اینطور هست که من مدام در حال عذرخواهی بیخود و انتظار بیخودی هستم. اگرچه تناقض دیگه ای هست که متاسفانه دنیای مجازی حدی نمیشناسه مثلن همین وبلاگ؛ وبلاگ چارچوب کلامی نداره.نباید هم داشته باشه با اینحال من معتقدم که خودم گاهی حد رو گم کرده ام و اشتباهات احمقانه ای مرتکب شده م در حق انسانها. ادعا دارم که اگر در دهه ی سی و چهل شمسی بودم؛ خوشبخت تر میزیستم. نه علاقه ای به تکنولوژی در حال دویدن دارم و نه ایمیل رو به نامه ی کلاسیک ترجیح داده م. من همیشه دوست داشته ام که نامه بنویسم؛ به کتابخانه ی اتاقم (مسلمن در تهران) نگاه کرده باشید؛ کتابهایی که گردآوری نامه ها باشند؛ زیاد میبینید. در پایان این یادداشت حتم دارم انسانهای بسیاری بمن خندیده یا ترک مطالعه ی یادداشت را نموده اند و بسیار هم خوشم می آید. در حال حاضر دلم میخواست یک رولز رویس همان دوران داشتم و یک خالی هم همون گوشه ی لب؛ همونجا رو بوس میفرمودند دل ما هم خوش تر بود انقدر هم آزار نمیدیدیم از بی اتیکتی.
۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه
از کودکی هایش بگوید
مدتیست به خواندن برگشته ام. مدت خوبی ست. به قبلتر هم که فکر میکنم یادم می آید که میخوانده ام ولی نه با این لذت. خواندن من را خوشحال میکند؛ حتا مقاله های پشت سرهم مربوط و نامربوط به تز. از جاهای نیکوی تز نوشتن؛ بخش مقاله است از جاهای چرندش جمع آوری؛تمیز کردن دیتا و بعد آنالیز که البته مورد اخیر کار نرم افزار است خوشبختانه به هر حال جای خوبش همین است و جای بدش که جمع آوری دیتا بوده به خواست مرلین بزرگ و حضرت جرجیس پایان یافته. خواندن لذت دارد. گوشه ی آفتاب خورده ی اتاق دخترخاله ام؛ خرمگس خوانی. خرمگس؛ کتابی بود که از مادرم به خاله زاده هایم رسیده بود و من در همان خانه ها در گوشه های آفتاب خورده خواندمش. کتابهای دیگری بود که من را شستشوی مغزی دادند و غیرمستقیم آنها را به من خواندانیدند (در واقع چنین فعلی در فارسی وجود ندارد؛ ساختن این فعل در زبان ترکی بسیار کاربرد دارد معادل فارسی صحیح و سالم آن خورانیدن غذا به کسی است. ساختن فعل متعدی. ) از بین آنها "دانشکده های من"گورکی را دوست دارم؛ هنوز گاهی به ورق ورقه هایش برمیگردم. پنج سال پیش در میدان انقلاب دنبال نسخه ی سالمتری بودم؛ ظاهرن یافت میشد؛ من نجستم. از میان کتابهایم ورق خوردن به مادر و پدرم را دوست دارم. پدر و مادرم دوبار برای من در زندگی تصمیم گرفتند یک بارش این بود که در جنگهای داخلی منزل مغلوبم کردند و بطور ضمنی گفتند اگر دانشکده ی زبان بروی عاق میشوی. بار قدیمی تر تصمیم آنها بر کتاب خوان کردن من بود. نبایستی در آن خانه کار سختی میبود چون از خط اخم مادرم و خطوط افقی پیشانی خودم و پدرم و با توجه به دانستن شکل صورت ظاهر ما موقع مطالعه؛ میشود فهمید همه ی با هم سرمان در کتاب بوده است. تا آرمیتا بدنیا آمد و دانستیم بیمار است. آن وقت مادرم بیشتر در کتابهای نامربوط به تخصصش و پدرم بیشتر درعلوم عقلی رفت. گفته بودم که پدر من درس حقوق خوانده است ولی مرد بسیار با اطلاعی است از فیزیک کوانتوم؛ آناتومی؛ فیزیولوژی و نورولوژی و کاردیولوژی. اغراق هم نمیکنم. به این دلیل که پدرم است نمیگویم. همه میدانند من و پدرم به لحاظ ایدئولوژیک با هم در جنگ مدام بوده ایم و به لحاظ جهان بینی؟ اکنون در این لحظه؛ بله در یک نقطه ی تفاهم هستیم. این که پدر من انسان بسیار هوشمندی بوده است را میتوانم بدون اینکه کلمه ی پدر را بگذارم و نامش را بعنوان مردی که نمیشناسم همچنان در جمله بگذارم و جمله تغییری نکند. من یکی بیننده ی خارجی بوده ام به این مرد همیشه....او یک کتاب ناطق و آرشیو آموزشی فلسفه است. اما اگر این دو نبودند؛ هیچ چیزی جز کتابها و نوشته ها و کاغذهای عزیز من؛ تحمل دیدن عمق سقوط و فرود در کنار حقارت که نام دیگرش؛ انسان امروز است؛ از من سلب میشد. امروز؛ اتفاقی من را بهم ریخت. اتفاقی به اسم بی نزاکتی. بی نزاکتی من را بهم میریزد. دو نفر در کنار من بودند در کنار این احوال؛ خانوم ل و مقاله ی مقایسه ای و عصر هم در راه بازگشت باز هم خواندن. خواندن من را دور میکند از مصیبت. وقتی آرمیتا از بین رفت؛ دوباره نشستم پیانو زدم. من حرفه ای نیستم اما دوست دارم انگشتانم روی سازم بدود. در خانه صبح تا شب درس میخواندم. هیچ زمانی اینطور کتاب های پزشکی را مطالعه نکردم. و شب تا صبح خوشبختانه از دوران خوب و شکوفایی نشر کتاب در ایران بهره می بردم. در این میان به روابط هم سری میزدم. بتدریج از فوت آرمیتا به بعد خانه از حضور صدایش خالی میشد و حضور سکوت ما با کتابهایمان در میان بحثهای آتشنین خانه و رفقا باز هم از کتابهای مان بود. گذشت و گذشت و کتابها با هم جا عوض کردند؛ آدمها هم. کتابهایم. کتابهای نازنینم. در دوران بعدی فاصله ی میان بیست و پنج سالگی تا بیست و هشت سالگی وقفه ی سه سال بین روزهای مدام تیاتر بود که در اون دوران ما شاید سالی دوبار میرفتیم تا بیست و هشت سالگی سنت با دوستان عزیزی که از خواننده های این وبلاگی. خواندن برای یک روشنفکر درست ( در استفاده ی درست از مفهوم صحیح و مثبت روشنفکر) مانند وسیله ی خوردن غذا میماند.
راضی ام که میخوانم و خودم رو از شر مردم آزاران دور و کر میکنم/ راضی اک
راضی ام که میخوانم و خودم رو از شر مردم آزاران دور و کر میکنم/ راضی اک
اشتراک در:
پستها (Atom)