۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

ینگه نامه در ینگه دنیا۲

روز دو یا پشه ها در روز خون مینوشند

جت فلاند هستم؟ نخیر. قرص را بخود چسبوندم و حسابی شب را به روز و روز را به شب تبدیل کردیم. یعنی الان این خوبه؟ بد نیست. ولی من فهمیدم که همون وقت جت فلاند هستم. چرا؟ چون دیوانه شدم. زیاد زر میزدم. صبح یه دیدار فامیلی دیگه انجام دادیم به طور تلگرافی. بعد از ظهر شورت و مورت ورداشتیم یه روزه بریم لانگ آیلند. کجا؟ نزدیک نیویورک ظاهرن. راه شلوغ و دیوانه. نزدیک شب رسیدیم منزل اقوام و یه شرابی زدیم و رفتیم پرنده تماشا کردیم. پرنده تماشا کردن کیف ندارد ولی مصاحبت با مردم کیف دارد. مخصوصن مردمی که بهت کمپلمان بدن. نیشم باز شده است. بعد برگشتیم منقل خوردیم. منقل کردیم با سلمون و استیک. بعد خوابیدیم و...

روز سوم یا دلم میخواهد محو شوم

 صبح رفتیم نیویورک. با عمو و همسر و عموزاده و همسر. در سوهو فهمیدم هنوز جت لگد هستم. چرا؟ چون ناگهان دلم خواست دنیا بایسته و من همونجا فرو برم در زمین. دلیل خاص؟ نخیر. نیویورک رو چند ساعت بعد به مقصد برگشت به فیلادلفیا ترک کردیم. چرا انقدر زود؟ چون دل درد داریم و مجددن به نیویورک برخواهیم گشت. یک موزه ای هم از هنر مدرن دیدیم. نیویورک من رو صدا میکند. من را خیلی دوست دارد. باور دارم. شب برگشتیم فیلا. شب خوابیدیم. شب در جنگل خوابیدن لطف کلانی داره. امتحان کنید. برشما سفر کردن رو حتا تا سر کوچه توصیه میکنم.

روز چهارم یا سبزه در فلان طرف سبزتر است

صبح میریم با *دامو جان به مال. باید سیم کارت تهیه کنیم و باید این اداپتور های اروپایی رو امریکایی کنیم. من با سیم کارت آمریکایی آشنایی دارم. اِی. تی اند تی رو هم میشناسیم. از روی نقشه ی مال میریم فیلادلفیا چیز استیک میخوریم. بنده به طرز غیرعادیی وسط کار دست از خوردن میکشم. نگرانم میکنم. خودم خودم را. از روی همون نقشه اِی. تی اند تی رو پیدا میکنیم و هی مدام بیخود به فروشنده پز میدیم ما ساکن بارسلون هستیم با اینکه میتونستیم ساکن امریکا باشیم. ما پز میدیم که هنوز با اسکناس یه دلاری آشنا نیستیم چون یک یورویی یه سکه است و حتا دو یورویی هم. همینطور پز دِهان از اونجا میاییم بیرون و با دامو جانمان میریم  نشنال پارک فیلان به دنبال گوزن. گوزن ندیدیم هنوز. نه که نتونیم. یا نشه. قسمت نشده. خواست خداوند نبوده!! در عوض توپ و تانک از قرن هیجده و کلبه های جنگنده های بیچاره و منظره ی زیبا دیدیم. کور شم اگر دروغ بگم. سبزی؛ همون سبزی. جنگل همون جنگل ولی عین خر در چمن کیفی کرده بودم که اگر از روی آقای پیم خجالت نمیکشیدم همونجا مجاور میشدم. دیگه نشدیم دیگه.
* دامو در زبان آقای پیم یه چیزی باید باشه به معنای خاله بگمانم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

ینگه نامه در ینگه دنیا ۱

روز منفی یک

از وقتی کثیرالسفر شدم تصمیم گرفتم در وبلاگم سفرنامه ننویسم. یه دلیل بزرگ دیگه هم دست مالی و فاحشگی اخبار شخصی بود. ولی بعد تر تصمیم گرفتم یه مختصر نامه ای از سفر به امریکا بنویسم چون فکر میکنم تصمیمی ندارم به اینجا برگردم به این زودی و برای خودم یه سری یادداشت کوتاه هم داشته باشم بد نیست. از طرف دیگه اگر به دفترچه ی یادداشت شخصی میپرداختم به طور حتم اجبار نوشتن رو از دست میدادم چون مدتیه از با قلم نوشتن استعفا دادم.

روز صفر

کمتر از یک روز به سفر داریم. باورم نمیشه اینهمه اتفاق ظرف چندساعت افتاده باشه. انقدر خسته م که اگر با یه تلفن یا نامه بهمون بگن برگردین با سر برمیگردم. چمدون یک ماهه بستن کار سختی نیست. چند تا شلوارک و تاپ و یک کلاه و چندجفت عینک و دو جفت کفش. باید به یک قوم در نیویورک زنگ بزنم و تغییرات تاریخ رفتن رو خبر بدم. من که مرد تلفن کردن نیستم. بیاد بریم خونه ی سن ژوست منزل پ و ه. خودشون مسافر هستن و بما کلید سپرده ن تا از اونجا راحتتر بریم فرودگاه. منزل ما از فرودگاه خودش یک سفر طول میکشه. ناگهانی یک اسمس از بانک میرسه که میفهمیم کسی از حساب ما صد و پنجاه یورو خرید کرده. ما که نیستیم. ما در راه سفریم. کارت اعتباری رو باید فورن کنسل کرد. شماره ی اورژانس بانک رو پیدا میکنیم و راهنمایی میگیریم. چون مسافریم بهمون گزینه ی خرید در محل بصورت غیرمجازی و مسدود کردن خرید اینترنتی رو پیشنهاد میکنن. راه دیگه ای نیست قبول میکنیم. ساعت چهار صبح از سن ژوست میریم فرودگاه. در فرودگاه به تاریخ ویزا و بلیط ایراد میگیرن. میگیم در سفارت گفته شده که تاریخ قطعی ورود و خروج به امریکا رو در فرودگاه محل فرود تعیین میکنند حرفی نمیزنن و میریم. از بارسلون صبح زود میریم فرانکفورت.

روز یک
فرانکفورت از خروجی سی باید سوار هواپیما بشیم. در ابتدای خروجی سه تا استند گذاشتن که مسافران امریکا (بدون پاس امریکایی) رو خفت میکنند. اگر قصد دارید اینجا بخونید چه سوالات احمقانه ای و چه رفتار بیخودی؛ کور خوندین. این تجارب رو خیلی از خوندیم و شنیدیم. تمام چمدونم با محتویات لباس زیرهای مکش مرگ ما ی من و گوشواره های جینگیل پینگیلی رو ریختن بیرون زل زدم به بیرون کابین ریخت و پاش چمدون و دارم سعی میکنم یه شعر از حفظ بخونم تا حالم بد نشه.
از فرانکفورت به فیلادلفیا هشت یا نه ساعته. امریکن ایر لاینز رو توصیه نمیکنم. پرسنل پرواز بی حواس و بی ادب. برای جلوگیری از خطر جت لگ قرصه که بخودمون چپوندیم. آقای پیم عزیز نخوابید. حالش بده. تهوع داره و دستاش یخ کردن.
فرود در فیلادلفیا. صف مسافرای امریکا. یه گروه آلمانی پروازشون رو به کالیفرنیا از دست میدن چون حضرات آفیسر پارانویید مثل لاک پشت حرکت میکنه. باجه ی پنجاه و دو آقای آفیسر با لبخند و شوخی رفتار میکنه. آخرش هم از خاویار صحبت میکنیم و من شیش ماه ویزا میگیرم. فرقش به حال من فقط کاهش حس پارانویا ست.

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

آژانس

خودم میفهمیدم که دارم تند تند میرم به سمتی که نباید برم. هی جلوی خودمو میگرفتم ولی باز خودمو هل میدادم و میرفتم. سنتی در من هست که پیش از سفرها چیزی بنویسم که مثلن اگر در راه سقط شدم یا لال شدم یا دستام کنده شدن؛ شما بدونین قبلش کجای کار بود. اینه که گفتم یه جمع بندی از احوالاتم بکنم. نقطه ی شروعش جایی بین تردید و اصولم بود که هردوشون رو پیچیدم لای بقچه و بقچه رو گذاشتم لای بیست کیلو چمدون و رفتم. رفتم و چشمم مدام به جدید ها میخورد و برمیگشت. این روزا مدام یاد آژانس شیشه ای هستم جایی که حاج کاظم بلند میشه و همه ی صداها قطع میشن و دست به کارهایی میزنه که لابد خیال میکرده هرگز نمیزده و در موقعیتی قرار میده خودش رو (در موقعیتی قرارش میدن) که هیچ وقت لابد آرزو نمیکرده باشه. من که آدم وصل کردن و "بیایین با هم مهربون باشید"ی بودم؛ پس اینهمه نفرت از کجا اومد؟ از چشم پوشی کردن و زیرسبیلی رد کردن دروغ؟ از احمق نبودن؟ از جایی ادامه پیدا کرد که بجای حرف های مهم تر روزگار و بجای کتاب های عزیز و دوستان؛ لغزیدم. لغزیدم؟ پامو کشیدن و من لیز خوردم تو بازی هاشون. از جایی سرعت گرفت که محکوم شدم و چشم باز کردم دیدم ایستادم جلوی یه دروازه ی خالی و یه عضوی از من داره میزنه تو دروازه و بقیه ی بازیکنای تو زمین که لباساشون اول بازی همرنگ من بود همه لباسا رو درآوردن تو تیمی بازی میکنن که من اصلن بلدش نیستم. یعنی اینطور شد که من اصلن اینکاره نبودم من آدم زمین نبودم. من آدم اتاقم بودم تو زرگنده. بدتر از اون کابوسی شد که یک به یک همه لباساشونو در آوردن لخت ایستادن جلوی من. همه زشت و همه ناراست. چی شد؟ خوردم. هر غذایی هر نوشیدنیی هر آدمی هر حیوونی خوردم همه شونو خوردم. خوردم و خوردم باز هم دارم میخورم. کاش میشد نخورد. در عوض خوابید یه مدت طولانیی استراحت کرد. تعجبم از اون مرد چهل و یک دو ساله ای ست که تا اینجا اونطور افتان و خیزان اومده و از تمام مجاری ش خون میزنه بیرون ولی نمیخوابه که بیدار نشه. تعجبم از اونه. اگر من اومنی پوتنت داستان بودم میرفتم افکارش رو طوری تغییر میدادم که تصمیم بگیره بخوابه بیدار نشه. بعد همه ی این حرفا نشستیم وسط یه مشت عکس و قصه و وقایع انسانی و نمیدونیم ادامه بدیم یا برگردیم. دوست داشتم بدونم حاج کاظم اونجا که وسط اونهمه بلوا نشسته بود چندبار خواسته بوده فیلم رو بشکافه کلن. حس حاج کاظمی رو دارم که بعد از هشت سال جون بازی کردن برگشته وسط جماعتی که ایستادن روبروش و دروازه ی خالی و آژانس شیشه ای ش. این بماند تا کِی اسلحه رو بقاپم از چنگ اسلحه بدست.