من تو روسری سبز و زرد و بهار و پاییزم بودم توی ماشین نشسته بودم شب بود بایستی ماشین رو زیر درختی پارک کرده بوده باشیم من خم شده بودم بجلو و زار میزدم...سکوت کرده بود.
۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه
۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه
ما را به سخت جانی شما واقعن فکرشو نمیکردیم...
گفتم هعی بابا خانوم جون شما دیگه چرا؟ چرا انقد پارانویید پس؟ شما که در ینگه دنیا بالیدین که...!
قضیه این بود که هانا یک صاحب خونه ای داشت که یه روز با لگد در اتاقشونو باز کرد و اومد گفت یالا جل تونو جمع کنین از اینجا برین (البته به اسپانیایی بخونین اینجا رو)...بعد رفت تو اتاق مهمونخونه هرچی ظرف و خوراکی اشربه بود زد ترکوند و ریخت...و گذاشت و از خونه رفت بیرون...لینا؛ خواهر هانا از کلورادو اومده بود مهمون بود...خلاصه نشسته بودیم تو کلاس با دو تا چمدون و یه صندوق. دو تا چمدونا میرفتن خونه ی تمی (تمرا) و صندوق جواهر وخنزر پنزرای هانا میومد خونه ی من که لینا زنگ زد با گریه و جیغ و داد...هانا با ایوان تاکسی گرفتن رفتن خونه و دیدن لینا چِت کرده نشسته؛ گفتن چته؟ گفت رفته بودم ببینم بوی گند چیه تو خونه میاد رسیدم به اتاق مارکوس (صابخونه ی دیوونه)...دیدم لاک پشت ها رو تیکه کرده (چاپ ؟) ریخته توی لگن بو گندش دراومده - حالا من نمیدونم چه جوری- لینا اینطوری گفت بعد بوی گند میاد و به در و دیوار اتاقش عکس خوک هایی معامله هاشونو در انسان ها فروکرده بودن و برعکس؛ چسبونده بود...اینا رو هانا تو تلفن به من گفت و تلفن روی اسپیکر بود تا تمی هم بشنوه...من گفتم یا پیغمبر! چی میگه؟ لابد عکاس دیوونه ای چیزیه؛ نه امکان نداره اشتباه شده بیخیال! بعد هانا گفت که یارو جواب تست پاپ اسمیر هانا رو که بیمارستان پست کرده بوده دزدیده چند هفته پیش تر و اون شب تو اتاق مارکوس پیدا شده...بعد من در لحظه دیگه انگلیسی م تموم شده بود؛ داشتم فکر میکردم به فارسی تا به هانا بگم پاشو برو در و دیوار اتاقتو نگاه کن ببین سوراخی چیزی نباشه؛ دوربینی...بعد به خودم نهیب زدم: دختر! نگو...ضایعست فکر میکنن خودتم کارت خرابه لابد...که یهو تمی به هانا گفت برو سریع دستشوییا و اتاق خوابا رو نگاه کن ببین سوراخی جای دوربینی چیزی نباشه....
گفتم به تمی هعییی بابابابا!!!!!!!!! نفرمایین مگه میشه؟؟؟؟ همینجوری با اون چشمای دیوونه ش زل زد به من گفت؛ تو مگه اسم این امراضو تو دانشکده پزشکی تو کتابای روانپزشکی خارجی نخوندی...گفتم ها....گفت پس خفه...
قضیه این بود که هانا یک صاحب خونه ای داشت که یه روز با لگد در اتاقشونو باز کرد و اومد گفت یالا جل تونو جمع کنین از اینجا برین (البته به اسپانیایی بخونین اینجا رو)...بعد رفت تو اتاق مهمونخونه هرچی ظرف و خوراکی اشربه بود زد ترکوند و ریخت...و گذاشت و از خونه رفت بیرون...لینا؛ خواهر هانا از کلورادو اومده بود مهمون بود...خلاصه نشسته بودیم تو کلاس با دو تا چمدون و یه صندوق. دو تا چمدونا میرفتن خونه ی تمی (تمرا) و صندوق جواهر وخنزر پنزرای هانا میومد خونه ی من که لینا زنگ زد با گریه و جیغ و داد...هانا با ایوان تاکسی گرفتن رفتن خونه و دیدن لینا چِت کرده نشسته؛ گفتن چته؟ گفت رفته بودم ببینم بوی گند چیه تو خونه میاد رسیدم به اتاق مارکوس (صابخونه ی دیوونه)...دیدم لاک پشت ها رو تیکه کرده (چاپ ؟) ریخته توی لگن بو گندش دراومده - حالا من نمیدونم چه جوری- لینا اینطوری گفت بعد بوی گند میاد و به در و دیوار اتاقش عکس خوک هایی معامله هاشونو در انسان ها فروکرده بودن و برعکس؛ چسبونده بود...اینا رو هانا تو تلفن به من گفت و تلفن روی اسپیکر بود تا تمی هم بشنوه...من گفتم یا پیغمبر! چی میگه؟ لابد عکاس دیوونه ای چیزیه؛ نه امکان نداره اشتباه شده بیخیال! بعد هانا گفت که یارو جواب تست پاپ اسمیر هانا رو که بیمارستان پست کرده بوده دزدیده چند هفته پیش تر و اون شب تو اتاق مارکوس پیدا شده...بعد من در لحظه دیگه انگلیسی م تموم شده بود؛ داشتم فکر میکردم به فارسی تا به هانا بگم پاشو برو در و دیوار اتاقتو نگاه کن ببین سوراخی چیزی نباشه؛ دوربینی...بعد به خودم نهیب زدم: دختر! نگو...ضایعست فکر میکنن خودتم کارت خرابه لابد...که یهو تمی به هانا گفت برو سریع دستشوییا و اتاق خوابا رو نگاه کن ببین سوراخی جای دوربینی چیزی نباشه....
گفتم به تمی هعییی بابابابا!!!!!!!!! نفرمایین مگه میشه؟؟؟؟ همینجوری با اون چشمای دیوونه ش زل زد به من گفت؛ تو مگه اسم این امراضو تو دانشکده پزشکی تو کتابای روانپزشکی خارجی نخوندی...گفتم ها....گفت پس خفه...
۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه
روزی که من اخلاق را یافتم...
یک روزی رسید که فهمیدم من اصول اخلاقی دارم و اصول اخلاقی من خیلی محترم هستن چون بر پایه ی چیزی ایستادن که خودم ساختم؛ در یه چیزی اندازه ی پونزده سال...اون روز که فهمیدم کله خر بودن من نا محترم نیست؛ و تصمیم های دیوانه وار من از من یه احمق نمیسازه و تمام گند هایی که پشت سرم گذاشتم باعث نمیشن چیزی از انسانیت من کم بشه و همه ی لحظاتی که از روی ساختار اخلاقی م از بی حرمتی ها وکم لطفی و ها و قایم باشک بازی ها گذشتم ممکن بود از من یه الاغ در نظر آدما بسازه ولی اون روز فهمیدم که من همین هستم؛ یک زن کله خر دیوانه که مبنای تصمیم گیری هاش نه عرف و سنت های اجتماعی بود و هست و آدمی که اگر پا گذاشته به موقعیتی برای ارزش زیادی بود که به اون موقعیت قائل بود و اگر از وضعیتی خروج کرده برای اینه که از خودش در اون وضعیت حالش بهم میخوره از زیر سؤال رفتن تصمیماتش و از مسخره شدن ناآگاهانه ی شخصیتش...برعکس چیزی که تصور خیلی ها بوده و هست من کم صبر نیستم؛ صبر زیادی دارم و برعکس تصور پدرم آدم پیگیری هستم و چیزی و کسی را که خواستم هیچ وقت به هیچ قیمتی از دست ندادم؛ اگر کسی رو حذف کردم بر خلاف اصول اخلاقی م نبوده؛ معنی ش این بوده که وقت حذفش خیلی پیش تر رسیده بوده.
چقدر بارها من دوست داشته نشدم...این حقیقت دردناکی که اون روز دیدم تا مغز استخونم رفت؛ تیر کشیدم...من دوست داشته نشدم؛ عشق انسان به انسان؛ عشق زمینی...بی انصافیه اگر نگم که روزهای دوست داشته نشدن گذشته و دیگه یاد گرفتم بدون دغدغه ی آن دیگری با زندگی خودمونی یواش خودم شنا کنم...و من فهمیدم که من همیشه زن خلاف جهت بوده م و به این می بالم و هیچ وقت ابایی نخواهم داشت از دنبال کردن رویاهام حتا اگر اون طرف رودخونه برخلاف جهت آب باشن...چقدر بارها دوست داشته نشدم. من اون روز فهمیدم که من زن دوست داشتن هستم نه دوست نداشتن؛ من آدم اکستریم ها بودم/ هستم؛ همه چیز برای من قرمز تندی دارن تا خاکستری ملایم حتا نه مثل هال خونه سفید خنثی و بی روح....
یک روزی رسید که فهمیدم همون اصول اخلاقی/ ساختار شخصیتی/ ادبیات فردی آدمها ست که اون ها رو وادار میکنه هر زمان به منافعشون/ آرزوهاشون/ اهدافشون نزدیک میشن از پشت سنگ بیان بیرون و" دالی" بکنن و اگر همون منافع/ آرزو/ اهداف براشون هزینه بردار باشه (مردمان کاست و بنفیت) روی چیزی پا بذارن که هرگز اونجا نبوده...
همون روز رسید که تصمیم گرفتم عبور کنم و از لج بی اخلاقی ها (بی معرفتی ها)؛ من بی معرفت و بی اخلاقی (نه اخلاق سنتی) نکنم؛ من نباشم آدم قایم باشک و من نباشم آدم کاست و بنفیت* ؛ من خودم باشم که دو روز مونده به امتحان مهم زندگی م برم با دوستم پنج طبقه راهروی یه آپارتمان پنجاه ساله ی کثیف تو محله ی نه چندان بالای بارسلون رو بشورم و باهاش باغبونی کنم و چمدون ببندم و پشت بوم رو جارو بکشم و سه بسته آشغال رو از همون پنج طبقه ی پنجاه ساله ببرم پایین و برگردم برای بسته ی چهارم که صندلی های شکسته ی سنگین بود و از دغدغه ی " ولش کن پررو میشه" رها باشم؛ من آدم لحاظ کردن پرروگی آدم ها نیستم...تا وقتی که صبر داشته باشم اجازه ی پرروگی دارن ولی ایکاش صبر من تموم نشه...آدمی که زن اکستریم ها باشه صبر تموم شده براش خشم سوزاننده ست...شاید تاریخ صبر خیلی از آدمها سر اومده باشه...شاید...شاید بیشتر ازین نباید پررو بشن...شاید باید یادآوری بشن که نه الاغ بودیم و نه خنگ؛ فقط خودمون بودیم....هستیم....
چقدر بارها من دوست داشته نشدم...این حقیقت دردناکی که اون روز دیدم تا مغز استخونم رفت؛ تیر کشیدم...من دوست داشته نشدم؛ عشق انسان به انسان؛ عشق زمینی...بی انصافیه اگر نگم که روزهای دوست داشته نشدن گذشته و دیگه یاد گرفتم بدون دغدغه ی آن دیگری با زندگی خودمونی یواش خودم شنا کنم...و من فهمیدم که من همیشه زن خلاف جهت بوده م و به این می بالم و هیچ وقت ابایی نخواهم داشت از دنبال کردن رویاهام حتا اگر اون طرف رودخونه برخلاف جهت آب باشن...چقدر بارها دوست داشته نشدم. من اون روز فهمیدم که من زن دوست داشتن هستم نه دوست نداشتن؛ من آدم اکستریم ها بودم/ هستم؛ همه چیز برای من قرمز تندی دارن تا خاکستری ملایم حتا نه مثل هال خونه سفید خنثی و بی روح....
یک روزی رسید که فهمیدم همون اصول اخلاقی/ ساختار شخصیتی/ ادبیات فردی آدمها ست که اون ها رو وادار میکنه هر زمان به منافعشون/ آرزوهاشون/ اهدافشون نزدیک میشن از پشت سنگ بیان بیرون و" دالی" بکنن و اگر همون منافع/ آرزو/ اهداف براشون هزینه بردار باشه (مردمان کاست و بنفیت) روی چیزی پا بذارن که هرگز اونجا نبوده...
همون روز رسید که تصمیم گرفتم عبور کنم و از لج بی اخلاقی ها (بی معرفتی ها)؛ من بی معرفت و بی اخلاقی (نه اخلاق سنتی) نکنم؛ من نباشم آدم قایم باشک و من نباشم آدم کاست و بنفیت* ؛ من خودم باشم که دو روز مونده به امتحان مهم زندگی م برم با دوستم پنج طبقه راهروی یه آپارتمان پنجاه ساله ی کثیف تو محله ی نه چندان بالای بارسلون رو بشورم و باهاش باغبونی کنم و چمدون ببندم و پشت بوم رو جارو بکشم و سه بسته آشغال رو از همون پنج طبقه ی پنجاه ساله ببرم پایین و برگردم برای بسته ی چهارم که صندلی های شکسته ی سنگین بود و از دغدغه ی " ولش کن پررو میشه" رها باشم؛ من آدم لحاظ کردن پرروگی آدم ها نیستم...تا وقتی که صبر داشته باشم اجازه ی پرروگی دارن ولی ایکاش صبر من تموم نشه...آدمی که زن اکستریم ها باشه صبر تموم شده براش خشم سوزاننده ست...شاید تاریخ صبر خیلی از آدمها سر اومده باشه...شاید...شاید بیشتر ازین نباید پررو بشن...شاید باید یادآوری بشن که نه الاغ بودیم و نه خنگ؛ فقط خودمون بودیم....هستیم....
اشتراک در:
پستها (Atom)