۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

ساحلی/ دگردیسی به شیوه ی لکاته

یک) این خیلی بد هم نیست. ولی موجوده و واقع. اینکه کم کم بدون اینکه تمرین کنم به طرز جادویی گوشه میگیرم یا کنار میکشم یا سکوت میکنم؛ سکوت ناراضی از چیزی که باب طبعم نیست. اما بسیار آرام و بسیار خزیده...سیر کندی داره ولی حضورشو اعلام میکنه...از جایی گوشه ی ناخودآگاه...از سکوت های ناگهانی بی دلیلم میفهمم. از بی حوصلگی در سر و کله(بخوانید لاس زدن) با وضعیت ها و واژه های در حال ظهور که از حوزه ی مطلوب و طرح ذهنی ایده آلم خارجه. این قدمی به سمت نه گفتن و قدمی به سمت سر خم نکردن ه و شاید هم پرده ای از هزار و هفت پرده ی زن دیوانه ی درون.
دو) از آدما میرمم. رم میکنم به آرامی و بدون خونریزی (از من بعیده این بدون خونریزی فرار کردن)...رم میکنم و بدون حرف به گوشه ی خودم برمیگردم. کنار کتابها و کلماتم. کلمات عزیز خودم. مخلوقات نجیب و آرام.
سه) برای دل تنگی ها و دل خواستگی ها هم ناخودآگاه من تدبیری اندیشیده. من فقط در خواب دیدن مهارت دارم. هیچ کس به خوابهای من دست اندازی ندارد. خوابهای خسته و ترسان و سرخورده ی من. بت هایی که در خوابها نشکسته اند و مردمانی که زیبا و دست نخورده خنده را برصورتهایشان جلد نکرده اند.



ساحلی/صلح با دیوانه

متاسفانه با خود دیوانه ی خودم کنار آمده ام. برای درآوردن لج من کافی است از میانگین یک قدم جلوتر باشی؛ بلد بودن نمیخواهد آزار من. همینکه نزدیکتر باشی به کلمه ای میشکنم...در گذشته کهنه سربازی بودم که به مبارزه با خود دیوانه ی خودم کمر بسته بودم. گیسو میکندم و رخ میخراشیدم و قهقهه ی مستانه و نقشه های دیوانه را پشت هزار و هفت پرده پنهان میکردم و تا رخصت حضور میخواست در نطفه خفه میکردم و زن دیوانه ی بدبخت به بند کشیده را از آینه ها دور نگاه میداشتم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

ساحلی/ از ساغر او گیج است سرم*



  • بگو زني كه چند روز قبل هواش از كنار هواي ما براي هميشه گذشت برگردد و تكه اي از جهان را كه با خود به قبرستان تبريز برده است بازگرداند.بگو پراگ يا ووپرتال يا هر جهنم ديگري در خيابان آبان گم مي شود و بارسلون با هرچه زن حشري سياه چشمش تاب زرگنده پلاك پنجاه را ندارد.بگو حتا ايفل برود بخوابد به وقت خرمالوي حياط ژنرال در پاييز و قبرستان تبريز براي قدم هاي دختران كولي جاي مناسبي نبايد باشد. بگو اين انحلال شومي كه دارد در نقشه جهان روي مي دهد به نفع هيچكس نيست و دنيا بايد به مرزهاي قبل از خرداد هزارو سيصد و هشتاد و هشت بازگردد. بگو هنوز مي شود كه گوشه تخت هاي كوچك و روي تشك هاي خسته ادامه....
    ...
    من تلخ... 
    * مولانا