۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

ساحلی/صلح با دیوانه

متاسفانه با خود دیوانه ی خودم کنار آمده ام. برای درآوردن لج من کافی است از میانگین یک قدم جلوتر باشی؛ بلد بودن نمیخواهد آزار من. همینکه نزدیکتر باشی به کلمه ای میشکنم...در گذشته کهنه سربازی بودم که به مبارزه با خود دیوانه ی خودم کمر بسته بودم. گیسو میکندم و رخ میخراشیدم و قهقهه ی مستانه و نقشه های دیوانه را پشت هزار و هفت پرده پنهان میکردم و تا رخصت حضور میخواست در نطفه خفه میکردم و زن دیوانه ی بدبخت به بند کشیده را از آینه ها دور نگاه میداشتم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

ساحلی/ از ساغر او گیج است سرم*



  • بگو زني كه چند روز قبل هواش از كنار هواي ما براي هميشه گذشت برگردد و تكه اي از جهان را كه با خود به قبرستان تبريز برده است بازگرداند.بگو پراگ يا ووپرتال يا هر جهنم ديگري در خيابان آبان گم مي شود و بارسلون با هرچه زن حشري سياه چشمش تاب زرگنده پلاك پنجاه را ندارد.بگو حتا ايفل برود بخوابد به وقت خرمالوي حياط ژنرال در پاييز و قبرستان تبريز براي قدم هاي دختران كولي جاي مناسبي نبايد باشد. بگو اين انحلال شومي كه دارد در نقشه جهان روي مي دهد به نفع هيچكس نيست و دنيا بايد به مرزهاي قبل از خرداد هزارو سيصد و هشتاد و هشت بازگردد. بگو هنوز مي شود كه گوشه تخت هاي كوچك و روي تشك هاي خسته ادامه....
    ...
    من تلخ... 
    * مولانا

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

ساحلی/ مریض خانه

رفتم بیمارستان امروز. یک صحرایی بود برای خودش خیلی بزرگ...بالاخره بعد عمری کلاس و بیمارستان و دانشگاه بهم رسیدن. دلم وا شد از بیمارستان.
جان؛ همکلاس من پنجاه ساله ست و جراح...آندره آ بیست و هشت ساله ست و داروساز. مامان آندره آ انستزیولوژیست ه و همکلاس دوره ی طب عمومی جان بوده. جان و آندره آ و دخترش در دوران مختلف همکلاس بوده ن. جان امروز پای ماهی تون ناهار آورده بود میگه غذای کلاسیک گالسیاست...بعد ناهار از بیمارستان رفتیم پیاده دانشگاه کلاس چهارنفره با دو تا استاد در مبارزه با مدیکالیزه شدن پیشگیری مقدم بر درمان(چی گفتم)...استو؛ استاد همون درسه گفت المیرا امروز واقعن چته؟ گفتم کفشم؛ کفشم یه طوریشه...(کفشم پامو میزد؛ لوسم درد میکرد)...