۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

کودکانه های منقًٍٍٍِص

هنوز شنیدن صدای بچه حالمو بد میکنه. بدتر شاید. دیدن سارافون. دیدن کفش پاشنه بلند دخترکانه...حالا دیگه این جزئیات هستن که اذیتم میکنن. ناگهان یه خنده ی مستانه ی دخترکانه...نه همیشه و نه هر خنده ای...ناگهان یه قالب صابون صورتی...مسخره ست ولی ناگهان...تصوری ندارم از دختربچه ای که الان میتونست در آستانه ی بیست سالگی باشه...آدمی که رفت هنوز یه بچه بود...

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

ساحلی/دل سرمازده

مامانی م عروسکامو دونه به دونه در آورده از بالای کمدا پایین و شسته. الان نشسته پای تلفن داره برام تعریف میکنه. دارم تجسمش میکنم که لباسایی که دوخته بودم براشون رو تنشون میکنه. نشسته روی لبه ی تختم لابد. دستای کوچیکش...نمیدونم چرا فکر میکنم وقتی داره لباساشونو تنشون میکنه با من یا با آرمیتا زیر لب حرف میزنه حتمن هم به ترکی...نکنه گریه کنه مادرکم؟
انگار که مامانم تازه شده یتیم و صغیر. اصلاً هر دوتاشون. هم مامانی و هم بابایی دو تا بچه یتیم شده ن. تو سرما کز کردن یه گوشه...


۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

ساحلی/گنگی

ته دلم گرم شده. انگار بچه ی من بوده باشد؛ انگار مسوؤلیت اشتباهات اجتناب ناپذیرش با من بوده باشد. خرسندم. دیگر کره کره ی وبلاگش را کشیدم پایین و آن سابسکرایب کردم. گریخت از مهلکه و جان سالم بدر برد.
 خوشحالم! اشک شادی ریخته ام برای رفتنش و به احدی نگفته ام که چه. به احدی نگفته ام اشک از چه رو و نگفته ام که ته دلم قدری غصه از این رفتنش نیست.
راست است عزیز گذشته ی آدم؛عزیز بودنش را نمیبازد اگر از جایی به بعد در رو در رو شدن بسته شود. بیشتر رو ها بهم باز نشوند؛ عزیز بودن می ماند و خاطرات. همین کافی است دانستنش....
این هم از او(فلان) یی که روزگاری روزگارم را به دست انداز انداخت و آرامم نگذاشت....
اینها را نگفتم که القا کنم چه بشر بی کینه و بخشنده و بزرگواری هستم؛ که نیستم که هستند کسانی که اگر روزی به آخر عمر منفورشان مانده باشد و اگر دست من باشد آن روز را به بدترین روز روزگارشان بدل میکنم. و تنفر: بله و کینه هم بله از آنها...
اما:
قضیه ی فلانی فرق میکرد. برنمیگردم به مرور اشتباهات. تنها جهت ثبت تاریخ پیش از آنکه یک هفته اش دو هفته شود مینویسم که امروز که میدانم جانش را برداشت و از آنجا در برد من از خوشحالی دو سه قطره اشک ریخته ام جدای اینکه بدم نمیامد اگر برمیگشتم سفری به ایران دوست داشتم بروم از دور نگاهش کنم و برگردم....خوشحالم....عجیب است...دیگر آنقدر بی نگرانی هستم که نمیخوانم کلمات وبلاگی اش را. میخواهم که چه؟ او هم جست. آفتابش در خواهد آمد. روشن بادش!