۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

ساحلی/دل سرمازده

مامانی م عروسکامو دونه به دونه در آورده از بالای کمدا پایین و شسته. الان نشسته پای تلفن داره برام تعریف میکنه. دارم تجسمش میکنم که لباسایی که دوخته بودم براشون رو تنشون میکنه. نشسته روی لبه ی تختم لابد. دستای کوچیکش...نمیدونم چرا فکر میکنم وقتی داره لباساشونو تنشون میکنه با من یا با آرمیتا زیر لب حرف میزنه حتمن هم به ترکی...نکنه گریه کنه مادرکم؟
انگار که مامانم تازه شده یتیم و صغیر. اصلاً هر دوتاشون. هم مامانی و هم بابایی دو تا بچه یتیم شده ن. تو سرما کز کردن یه گوشه...


۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

ساحلی/گنگی

ته دلم گرم شده. انگار بچه ی من بوده باشد؛ انگار مسوؤلیت اشتباهات اجتناب ناپذیرش با من بوده باشد. خرسندم. دیگر کره کره ی وبلاگش را کشیدم پایین و آن سابسکرایب کردم. گریخت از مهلکه و جان سالم بدر برد.
 خوشحالم! اشک شادی ریخته ام برای رفتنش و به احدی نگفته ام که چه. به احدی نگفته ام اشک از چه رو و نگفته ام که ته دلم قدری غصه از این رفتنش نیست.
راست است عزیز گذشته ی آدم؛عزیز بودنش را نمیبازد اگر از جایی به بعد در رو در رو شدن بسته شود. بیشتر رو ها بهم باز نشوند؛ عزیز بودن می ماند و خاطرات. همین کافی است دانستنش....
این هم از او(فلان) یی که روزگاری روزگارم را به دست انداز انداخت و آرامم نگذاشت....
اینها را نگفتم که القا کنم چه بشر بی کینه و بخشنده و بزرگواری هستم؛ که نیستم که هستند کسانی که اگر روزی به آخر عمر منفورشان مانده باشد و اگر دست من باشد آن روز را به بدترین روز روزگارشان بدل میکنم. و تنفر: بله و کینه هم بله از آنها...
اما:
قضیه ی فلانی فرق میکرد. برنمیگردم به مرور اشتباهات. تنها جهت ثبت تاریخ پیش از آنکه یک هفته اش دو هفته شود مینویسم که امروز که میدانم جانش را برداشت و از آنجا در برد من از خوشحالی دو سه قطره اشک ریخته ام جدای اینکه بدم نمیامد اگر برمیگشتم سفری به ایران دوست داشتم بروم از دور نگاهش کنم و برگردم....خوشحالم....عجیب است...دیگر آنقدر بی نگرانی هستم که نمیخوانم کلمات وبلاگی اش را. میخواهم که چه؟ او هم جست. آفتابش در خواهد آمد. روشن بادش!

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

ساحلی/مریض

مریض شدم.
اول فکر نمیکردم یعنی باور نمیکردم مریض شده باشم. داشتیم از پله های رنفه میرفتیم پایین که سوار قطار بشیم گریه م گرفت از بدن درد. درد...درد...افتادم روی صندلی قطار.پیام قرص درآورد انداختم بالا.
مریض شدم.
بار اول که نیست آدم مریض میشه. .ولی این بار که مریض شدم گوش و دهنم واقعاً حوصله نداشتن. واقعاً انگار جسمم با روانم دست به یکی کرده بودن. چی بهش میگیم تو طب؟ سوماتیزیشن: روان-تنی. از شنیدن صدای حرف همسایه روی بالکن روبرو که کم کم با ما ده متر فاصله داره؛|ز شنیدن صدای موسیقی تو خونه؛ از شنیدن صدای تایپ کردن خودم روی لپ تاپ عزیزم برای عزیزترینم روی صفحه ی ایمیل...از حرف زدن...از حرف شنیدن...از راه رفتن؛ از راه نرفتن. بندبند تنم درد میکرد و میسوخت. زکام نبودم. تب فکر کنم داشتم. پلکم درد میکرد ولی گوش و دهانم...گوش و دهانم مریض بودن؛ بدنم دلش نمیخواست این سه( دو گوش و یک دهان) حرف بزنن. نمیخواستن لبخند بزنن...
مامانم زنگ زد شنیدم چشمام باز شدن اما گوشام گفتن ما نمیشنویم. چشمام بسته شدن...
مریض شدم.
گوش و دهانم مریض بودن نه من...