۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

اتاق/لیلا

لیلا جان
پرسیده بودی شهر چگونه است؟ شهر بدون ما و با ما بوی مرگ دارد...
شهر خاموشی دارد؟
شهر سراسر خاموشی است بدون ما...
شرط میبندم وقتی ما به شهر برگردیم خاموشی ها را پایان میدهند؛ افسوس که دیگر خاموشی هم دردم را ساکت نمیکند
لیلاجان!
خیابانت هنوز بوی رفتن میدهد؛ کاش دقیقه ای زیر درختی می ایستادیم کاش نمیرفتیم؛ کاش من نمیرفتم با باد؛ من با باد بهار رفتم ملوان خوبی نبودم مسیر باد را نخواندم..
لیلاجان!
برگشتن ما شهر را از نفرین آزاد نمیکند همانطور که رفتنمان طلسممان را باطل نکرد
با عجله یقه ها را میکشیم بالا و عبور میکنیم بدون سلامی حتا بدون نگاهی...
اطمینان دارم هیچ کس طاقت انتظار خاموشی را ندارد قدر ما...
لیلاجان
بی تعلقی میبراند آدمی را لیلا!

اتاق ۵

مغزم سر رفته و این خوب نیست. نه اینکه بد یا فاجعه باشد فقط خوب نیست. وقتی مغزت سر برود همه ش میخواهی دعوا کنی و گاز بگیری؛ هرچیزی که شنیده ای و سکوت کرده ای؛ از طرف دیگر مغزی که سر رفته فکر ها و رویاهایش مخل آسایشش میشوند به طرز خنده داری. به طرز خنده داری یک خانه در درکه روی مغزم نشسته است که دو طبقه دارد کرت بندی شده دو طبقه باغچه ی نقلی خوشگل بالکن بزرگ و شمعدانی؛ من کی اهل باغچه و شمعدانی بودم؟ معلوم است که میانه ی خواب بیدار شوی به خانه ی دو طبقه ی درکه فکر کنی یعنی مغزت سررفته و میخندی و به خوابت ادامه میدهی.
انسانها باید خیلی زیاد از مادرشان بنویسند هرچه بیشتر بنویسند بیشتر میفهمند که مامان ها خیلی فرق دارند و خیلی فوق العاده و خاص هستند و از اینکه انقدر گذشت میکنند راضی هستند هرچند که زخمی ت میکند این گذشت ها. مثلاً من میخواهم خودم را کنار پای مامانم خاک کنم. من الان یک انسان دنیا دیده ای حساب میشوم که میخواهد خیلی قدر مادرش را بداند ولی بلد نیست و مثل یک نگهبان قلدر ایستاده نفس کش میطلبد از جهان برای مامانش. اینها همه خنده دار است قیافه ی زن نسبتاً سی ساله ای که تازه یادش افتاده است باید مامانش را قورت بدهد که هم مواظبش باشد هم با خودش همه جا داشته باشدش.
دوستانم! مغزم سر رفته! احساس انسان بدبخت بی خواهری را دارم که دنبال خواهرش در دوستانش میگردد و ناموفق هم نیست در پیدا کردن دوستان محشر و وصف نشدنی؛ هرچند در کارنامه ش خیلی اندک سوتی دارد...دلم برای رقت انگیز بودن حقیقت از دست دادنش فقط میسوزد و این سوختن در مغزم سر میرود. همین.

۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

اتاق دختر۲

از مردن تو نوشتن من را به درد می آورد.کودک! زنده شو! بازی کن! گریه کن! دعوا کنیم!
گیس هایم را بکن! موهایت را شانه کنم...برویم استخر...برویم مدرسه بعد رستوران بعد سینما
دستهایت را بمن؛ اخم کن به جمعیت کنجکاو بی رحم کودک! برگرد باید تو را ببرم تمام پارکهای
آبی دنیا رو ببینی انصاف نیست ندیدی؛ باید به تو یک جعبه صابون و یک لوسیون بزرگ جایزه ی
شجاعتت بدهم قول گرفتی از من دختر...تو باید برگردی و من را از ادعای تک فرزندی رهایی ببخشی.
کودک! از آن بیمارستان لعنتی بیرون بیا کاپشن سفید نویی که یک بار بیشتر نپوشیدی باز بپوش باید
به تو چیزهای قشنگ تری از درد سینه و تنگی نفس نشان بدهم. پس جدول و ضربت؟ نه هشت تا؟