۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

اتاق دختر

یک خاطره ای هست به اسم شانزده دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه. من این را چندین بار نوشته ام و قصد دارم چندین هزار بار دیگر هم بنویسم و باز خواهم نوشت. چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و هشتادو سه بامداد؛ من روی زمین اتاق خواب مامانم نیمه خواب مشغول دوره کردن جزوه ی پاتولوژی عملی خوابم میبرد؛ ساعت شش زنگ نمیزند چون آرمیتا در اتاق مامانم کنار او خوابیده و مامان برای اینکه از خواب نپراندش با آنهمه اضطراب شب پیش از عمل؛ ساعت را از پیش خاموش کرد و پرید تا آماده شود؛ قرص هایش را بخورد با چای و تا پا از اتاق بیرون گذاشت؛ آرمیتا از خواب پرید. با استرس از تخت خواب که قبلاً جایش در اتاق فعلی من بود؛ جهید بیرون؛ طفلک با دیوار روبروی تخت برخورد کرد من هم پریدم...رفت از مامانم پرسید امروز باید بریم عمل کنیم؟ امروز باید میرفت عمل کند.شوهر خاله و خاله ام که پزشک و پرستارند آمدند تا با هم بروند بیمارستان دی . من امتحان داشتم رفتم دانشکده. بعد از امتحان باید میرفتم سین را میدیدم که تصادف کرده بود و حالش وخیم بود و حتا تصور دوباره اش حالم را بد میکند...
حالم بد است...باید بخوابم...نمیخواهم بنویسم

اتاق۴

جانم! قصه ی من همیشه بیژن و منیژه بوده است و من بیژن در ته چاه و من منیژه سرچاه.
باید کسی این چراغ را خاموش میکرد تا این پروانه بی بال گوشه ای خستگی در کند.
چقدر در کوی ت جانان! بچرخم و بوی تو را از خاک طلب کنم که نباشی در خاک...
صدای نفس تنگت در خانه مانده است دیوارهای ما از اشک؛ نم کشیده اند.
کودک! بیا! آمده ام برویم خانه ای که ترکش کردیم؛ تو به اجبار من به اختیار...
میان من و تو کسی باید زیر بالهای فرشته/زن/مادر را بگیرد...




۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

اتاق ۳

زندگی دیلما های برق آسا می آفریند و از حوزه ی اختیار گاه خارج میشود؛ من که همیشه مؤمن به اختیار بوده ام از ابراز هرگونه نظری ناتوان به این برق آساها مینگرم؛ چقدر میبایست چهره ام در آینه در هم و بی توان بوده باشد. ای کاش حضور فیزیکی و سراپا آماده ی من کمکی میکرد به او  های زندگیم که اگر نه همه ی جان؛ که نیمی از جان را دادن در حقشان سزاست؛ افسوس که نیمی از جان من هم گاهی ناتوان و ناتمام است...