۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

اتاق۴

جانم! قصه ی من همیشه بیژن و منیژه بوده است و من بیژن در ته چاه و من منیژه سرچاه.
باید کسی این چراغ را خاموش میکرد تا این پروانه بی بال گوشه ای خستگی در کند.
چقدر در کوی ت جانان! بچرخم و بوی تو را از خاک طلب کنم که نباشی در خاک...
صدای نفس تنگت در خانه مانده است دیوارهای ما از اشک؛ نم کشیده اند.
کودک! بیا! آمده ام برویم خانه ای که ترکش کردیم؛ تو به اجبار من به اختیار...
میان من و تو کسی باید زیر بالهای فرشته/زن/مادر را بگیرد...




۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

اتاق ۳

زندگی دیلما های برق آسا می آفریند و از حوزه ی اختیار گاه خارج میشود؛ من که همیشه مؤمن به اختیار بوده ام از ابراز هرگونه نظری ناتوان به این برق آساها مینگرم؛ چقدر میبایست چهره ام در آینه در هم و بی توان بوده باشد. ای کاش حضور فیزیکی و سراپا آماده ی من کمکی میکرد به او  های زندگیم که اگر نه همه ی جان؛ که نیمی از جان را دادن در حقشان سزاست؛ افسوس که نیمی از جان من هم گاهی ناتوان و ناتمام است...

اتاق۲

وبلاگ جای خوبی است. مثل اتاقم.  اتاقم مثل وقتهایی که حسین بیاید با بغل پر از بستنی و شکلات و کتاب و ژوزف. زیر سیگار بیکار بیعار را برایش بیاورم  و پر و خالی...وبلاگ جای خوبی است مثل آفتاب سر ظهر بارسلونتا. ساندویچ ماهی گاز بزنی و باد دریا بخوری.
تهران اما درد و ترس و غم است و خداحافظی...کاش در لاک حلزونی ام اتاقم را با مادر و دوستک هایم میکشیدم هر جا...