۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

ساحلی/گم شده در داستان

من عاشق شدم! عاشق عماد. *عماد مرد کوچک با چشمهای حتمن غمگین و حتمن سبز زردگون و حتمن نه چنان زیبا با عینک کج و معوج که روی پله های قدیمی حیاط خانه ی پدری نشسته با بهادر؛ سگ پیرش که دلش از هجر ماده سگ باغ خویشاوندان خون است...عماد غمگین با مغز پیچیده ی ساده گون با باورهای دیوانه وار که زندگیش در زنی که نیامده رفته بود حل شد...کتاب را بستم...عماد پشت اوراق کتاب قالیچه ی ترکمنی ارزان قیمتش را زیر بغل زد و رفت...من ماندم و حوضم؛ خیالهایی که هر روز زیر چرخهای قطار له میشوند...من ماندم خیال مردمان کتابهایم...مردم نحیف و کوچک با گذشته ی خط خطی و آینده ی گس...گس؛ طعم من نیست اما با آبش فرو میدهم...
*این یک فصل دیگر است؛ مرجان شیرمحمدی؛ نشر مرکز.

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

پاورقی: ناسیونالیسم فامیلی

اندر امتداد غور و تفکر در احوال بسیار ناخوشم و دنبال کردن مسیر خشمم و مسیر توجه این حس به جایی میرسم که از چه چیزایی بدم میاد و تا به حال توجه نکرده م: "ما ترک ها؛ ما شمالی ها؛ ما جنوبی ها..."؛ قومیت و طایفه گرایی نابجا در روزگاری که انسان برمیداره زندگیشو جمع میکنه میبره یه سر دیگه ی دنیا؛ چه مفهومی داره این قومیت گرایی و فاشیسم نازل؟ خودم رو میبرم زیر سوال. اولین بار ده سال پیش کتاب سمفونی مردگان معروفی رو خوندم و خودم رو یه آذری دو آتیشه ی اردبیلی میدونستم در حالیکه پدرم شمالیه؛ بله...از کتاب بخاطر حال و هوای اردبیل و فرهنگ فلان لذت بردم؛ قبلش هم تبریز مه آلود اثر نویسنده ی شوروی سابق الاصل و بعدش هم اشک سبلان و بعدتر هاشم ناظم حکمت(آخه افول و عقب ماندگی در چه حد؟ناظم حکمت؟؟؟)...شهریار...بله...شهریار؛ من حیدربابا ی شهریار رو از بر هستم؛ افتخار نمیکنم. انکار نمیکنم که حیدربابا زیباست ولی مرز بین نوستالژی و فولکلور بازی با فاشیسم رو باید جدا کرد. پشت اینهمه: ما ایرانی ها...ما شازده احتجاب ها...ما دایی جان ناپلئون ها؛ انقدر عقب موندگی و ارتجاع خوابیده که حتا حاضر نیستم لحظه ای پای داستان های مادرم بشینم دیگه که خودش پره از نقل و مثلهایی از ما فلانی ها...

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

ساحلی/ریم عزیز

ریم عزیز
میخواهی باور کن میخواهی نکن. امروز در ایستگاه؛ مردی نوحه ی  ابوالفضل میخواند به آذری آن هم در جاده ی برفی و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم و زار میزدم...قسم میخورم همان مرد در ایستگاه گیتار میزد و میخواند؛ همان لالایی را که مادر بزرگم برایم با سوز میخواند را زمزمه میکرد؛ قسم میخورم دلتنگی هایم مردی شدند با انگشتان باریک و پشت خمیده که برگه ی امتحانی تصحیح میکرد؛ پرکشیدند به گورستانهای بین راه پر از درخت سرو؛ همانجا با من به تاریکی سقوط کردند...قسم میخورم بادی که از مدیترانه می آمد بوی دستان کٍرٍم زده ی مادرم را میداد؛ بوی کاغذهای پدرم را...فرو رفتم درون بطری و خود را به موج سپردم...